[RB@Blog_Title]

⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۵۶


می خوره 

سیگار رو ورداشت و انداخت دور و گفت 

خیلی ازدستم ناراحتی؟

ناراحت؟ برای چی اخه؟

گفتم که من همه چیزو می دونم. پدرم دیشب همه چیز و بهم گفت که اومده با تو حرف زده. انگشترم بهم نشون داد.دیدم واقعا همه چیزو میدونه 

خب پس حالا که همه چیزو خودت میدونی خیلی باید پر رو باشی که بازم روت میشه تو چشمای من نگاه کنی 

ادم که یه نفر رو دوست داره دیگه فکر خجالت و این حرفا نیس

پدر و مادرت رو که اذیت نکردی؟

نه

راستشو بگو؟

نه به خدا وقتی این جریانو برام تعریف کرد فقط نگاهش کردم.خودش خیلی ناراحت بود که چرا این کارو کرده. منم نگاهش کردم 

خوبه حداقل یه خورده انسانیت درون تو پیدا می شه ؟

اونم تو کردی

یه نگاه بهش کردم و راهم رو گرفتم و رفتم تو ایستگاه اتوبوس که اروم بهم گفت....

ادامه مطلب

⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۳


🔻یه چندتا خیابون رو که رد کردم، خونۀ استاد معلوم شد. یه بار دیگه آدرس رو نگاه کردم. درست اومده بودم. خونۀ استاد 

یه خونۀ خیلی خیلی بزرگ و قدیمی بود، سر نبش خیابون مستوفی. سه طبقه داشت. زنگ طبقۀ اول رو زدم که یه خانمی 

.آیفون رو جواب داد 

خودم رو معرفی کردم. انگار داشت از یکی چیزی می پرسید که کمی طول کشید تا در رو واکرد و گفت بفرمایین تو. در رو واکردم و رفتم تو و از سه چهار تا پله رفتم بالا و رسیدم جلوی یه در که واشد و یه خانم پیر اومد جلوم و سلام کرد.  

حتما خدمتکارش بود. جوابشو دادم و رفتم تو خونه. بیچاره انگار پا درد داشت. آروم بهش نمی خورد که خانم استاد باشه.  

آروم جلو رفت و منم دنبالش رفتم. از یه راهرو رد شدیم و وارد یه سالن بزرگ شدیم. توش دو سه دست مبل گذشته بودن 

اما همه قدیمی. اون خانم پیر، آروم از لای مبل ها رد شد و رسید جلو در یه اتاق و چند تا ضربه به در زد و بعد لای در رو واکرد و خودش رفت کنار. ازش تشکر کردم دسته گل رو دادم بهش و رفتم تو. تا وارد اتاق شدم، آخر اتاق که نسبتا بزرگم بود، چشمم افتاد به استاد که زیر کرسی خوابیده بود. برام عجیب بود که این وقت سال کرسی برای چی گذاشتن.  

کفشامو در آوردم و...

ادامه مطلب

⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۳۷


تا یه هفته بعد از این جریان ، فریبرز دانشگاه نیومد.منم خیلی وقت داشتم که به همون یه جمله ای که گفته بود فکر کنم » 

.وقتی تو خونه بودم ،می رفتم تو اتاقم و در رو می بستم و می نشستم به فکر کردن.همه ش به خودم می گفتم که فریبرز منظورش چیه؟درباره ی من چه جوری فکر کرده؟آیا من در مقابلش از خودم ضعف نشون ندادم؟منو چه طوری دوست داره؟موقتی؟اون اگه می خواست ، خیلی راحت می تونست از نظر مادی خونه و زندگی تشکیل بده ، اما با کی؟با من؟پس پدرش چی میشه؟اون الان خودشم بلاتکلیفه!اگه آینده ش براش روشن بود که این وضع درس خوندن و دانشگاه اومدنش نبود 

روزا تو خونه این فکرا رو می کردم و با همین فکرا می خوابیدم و صبح م تو دانشگاه چشمم فقط اینور و او نور بود که پیداش می شه یا نه.هفته ی بدی رو گذروندم.این دانشگاه نیومدنش از همه چیز برام بدتر بود!حداقل اگه می اومد می تونستم باهاش حرف بزنم و کمی از این سرگردونی در بیام

اون یه هفته برام مثل یه سال گذشت تا بالاخره شنبه ی بعدش پیداش شد. تازه رفته بودیم سر کلاس و استادم دیر کرده بود.  

من و ژاله و مهناز، سه تایی رو سه تا صندلی، کنار هم نشسته بودیم و حرف می زدیم. اون پسره م که شکل بچه درس خون ها بود تو این چند روزه مهناز رو ول نمی کرد. تا می رفتیم تو محوطۀ دانشگاه، می اومد نزدیک ما و همونجاها می پلکید. تا می رفتیم تو ناهار خوری، می اومد نزدیک میز ما ها می نشست. سر کلاسم زود می اومد و صندلی بغل مهناز رو اشغال می کرد! برای همینم مهناز وسط می نشست که اون دیگه ناامید بشه و نیاد پیش ما اون روز صبح که رفتیم سر کلاس، بر عکس همیشه، مهناز نشست رو صندلی کناری 

صندلی بغلی شم خالی بود. من و ژاله این طرفش نشستیم. داشتیم با همدیگه حرف می زدیم که پسره از در کلاس وارد شد و تا چشمش به مهناز افتاد و دید که وسط ما ننشسته و یه صندلی م بغلش خالییه، خوشحال اومد و یه سلامی به ماها کرد و رفت نشست کنار مهناز که به محض نشستن فریادش رفت هوا و نیم متری از جاش پرید بالا 

یه آن همه جا خوردن اما با خنده ی مهناز، تازه فهمیدم که این ذلیل نمرده یه پونز گذاشته بوده روی صندلی! خنده کلاس رو ورداشته بود! طفلک پسره حالا هر کاری می کرد که پونز رو که چسبیده بود بهش پیدا کنه، نمی شد 

تو حال خندیدن و این چیزا بودم که دیدم ژاله و مهناز دارن با چشم و ابرو بهم اشاره می کنن. تا برگشتم و صندلی بغلم رو نگاه کردم دیدم که فریبرز درست کنارم نشسته. فقط مات بهش نگاه کردم که بهم سلام کرد. فقط یه سلام 

یه شلوار سفید پوشیده بود با یه بلوز سفید. تو همین موقع استاد وارد شد و فرصت نشد که باهاش حرف بزنم 

خلاصه...

ادامه مطلب

⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_یکم


اسمم خیلی زشته؟  

نه خوبه 

خوبه؟ یعنی قشنگه 

اخه یه جوری اسممو می گین که آدم خیال می کنه بده ...نه  

کدوم دبیرستان می رفتین؟ 

معروف نبود 

حتما دبیرستان خوبی بوده که شما تونستید تو کنکور قبول بشین 

دوباره شونه هاشو انداخت بالا 

شما مطمئن هستین که کلاس دیگه تشکیل نمی شه؟  

اره

پس حالا چی کار کنیم

یه خرده دیگه صبر کنیم 

برگشتم طرف ژاله که باهاش حرف بزنم اما دیدم نیس!این ور و اون ور رو نگاه کردم که فریبرز گفت 

دوست تون رفت  

بعد با دستش طرف در دانشگاه رو نشون داد.برگشتم اون طرف که ژاله رو دیدم.برام دست تکون داد و خندید رفت

یه دفعه احساس تنهایی کردم.ته دلم خالی شد تا حالا خیالم راحت بود که ژاله پیش مه.بودنش بهم قوت قلب می 

داد.دست و پامو گم کردم حتما ترس تو صورتم معلوم شده بود که فریبرز گفت 

می خواین قدم بزنیم؟ 

سرمو تکون دادم و دو تایی شروع کردیم به قدم زدن اما من هنوز داشتم جایی که ژاله از اونجا برام دست تکون داده بود رو نگاه می کردم 

دیگه دوست تون رفته.کجا رو نگاه می کنید؟ 

هیچ جا رو 

منتظر کسی هستین؟ 

نه 

بدون حرف شروع کردیم به قدم زدن.هم اون ساکت بود ، هم من.به خاطر همین سکوتم احساس گناه می کردم فکر می 

کردم مسئولش منم!یعنی فکر می کردم که باید الان من یه چیزی بگم.برای همین بی اختیار گفتم 

می دونین بچه ها اسم شما رو چی گذاشتن

برگشت نگاهم کرد. تازه متوجه صورتش شدم.امروز صورتش رو اصلاح کرده بود.چشمام از رو صورتش سر خورد رو چشماش.قهوه ای خوشرنگ 

اسممو چی گذاشتن؟

 وقتی میخواستم نگاهش کنم باید سرم رو بلند می کردم.تا حالا فکر می کردم تو دخترای ایرانی من بلند قدم 

زورو

فقط نگاهم کرد.از خودم لج م گرفت چه حرف احمقانه ای !مزخرف ترین چیز برای اینکه باهاش سکوت رو آدم بشکونه!خواستم یه جوری حرفم رو رفع و رجوع کنم 

ناراحت شدین؟ 

نه

به این خاطر بهتون زورو می گن که لباس سیاه می پوشین .موهاتون هم که سیاهه خب 

خونه ی شما کجاس؟ 

یوسف آباد 

می خواین تا خونه برسونمتون؟ 

.نه نه!مرسی انگار دیگه کلاس تشکیل نمیشه


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_دوم


برگشت طرف...

ادامه مطلب

 دوباره برگشت طرف من و گفت 

ممنون که کمکم کردین 

فقط تونستم سرم رو براش تکون بدم.انگار دیگه زبونم کار نمی کرد ژاله یه نگاهی به من کرد و انگار متوجه حالم شد 

که دوباره گفت 

چند روز دانشگاه نیومدین  

شونه هاشو انداخت بالا

منزلتون همین نزدیکی هاست؟ 

نه 

خیلی دوره؟ 

یه کمی

شمام تو غذاخوری بودین که شلوغ شد؟  

نه  

پس چی؟ 

چی پس چی؟ 

یعنی کجا بودین؟

 یه لبخند به هر دومون زد و گفت 

بیرون بودم  

ژاله برگشت منو نگاه کرد.فهمیدم دیگه حرفی واسه گفتن نداره.باید اون لحظه خودم یه چیزی می گفتم، اما خیلی برام 

سخت بود که حرف بزنم مخصوصا اینکه باید موقع حرف زدن نگاهش می کردم 

یه جوری شده بودم که انگار...

ادامه مطلب

باهاشون حرف می زدن. تو همین موقع چند تا لباس شخصی یه دانشجو رو گرفتن.تا بقیه این جریان رو دیدن ، یه دفعه با 

چوب و سنگ حمله کردن و تموم شیشه های نهار خوری رو شیکوندن !ماجرا تبدیل به یه شورش شد و دانشجوها شروع 

کردن به شعار دادن !

اون وسط یه عده با اون چند تا لباس شخصی درگیر شدن.ما دیگه صبر نکردیم و رفتیم طرف 

دستشویی.دست و صورتمون رو شستیم و اومدیم بریم بیرون که یه دفعه در وا شد و همون پسره اومد تو سینه ی من !نفسم 

بند اومد !یه نگاه بهم کرد و گفت مامورا دنبالمن یه آن به خودم اومدم و بهش اشاره کردم که بره تو یکی از توالت 

ها اونم زود در یه دستشویی رو وا کرد و رفت تو.تا رفت و پشت سرش دو نفر اومدن تو دستشویی که من و ژاله شروع 

کردیم به جیغ کشیدن!بیچاره ها رنگشون پرید همونجور که ببخشید ببخشید می گفتن ، در رفتن بیرون 

دو تایی زدیم زیر خنده و یه خرده صبر کردیم و بعدش...

ادامه مطلب

پس فکر می کنی😁

 آخه وضع و زندگی من با بقیه ی دخترا فرق می کنه 

یعنی چی ؟  

ببین من ازاون موقع که یادمه ، حسین برام بوده یعنی تا فهمیدم دست چپ و راستم کدومه ، بهم گفتن که تو شیرینی  

خورده ی حسینی چپ رفتم و راست اومدم حسین جلوم بوده.تو مهمونی ها تو مسافرت ها تو گردش رفتن ها 

خلاصه همیشه ی خدا حسین رو پیش خودم دیدم اون وقتا که کوچیک بودم ، عموم مثلا یه عروسک برام می خرید و 

می داد دست حسین و بهش می گفت بده به من و بعدش می گفتن که اینو برات حسین خریده.زن عموم یه بلوز برام می 

خرید و می داد به حسین و اونم می داد به من و همه می گفتن اینو برات حسین خریده.

مثلا می اومدن دنبالمونو و می گفتن 

حسین گفته بریم دنبال ژاله و با هم بریم گردش کله ی سحر عموم زنگ خونه مونو می زد و برامون حلیم می آورد و 

می گفت حسین گفته برای ژاله حلیم ببریم!تو خونه مونم ،بابام مرتب از حسین برام تعریف می کرد که آره حسین فلان 

درسش بیست شده ، حسین معدل فلان سالش نوزده و نیم شده ، حسین فلان شده و حسین فلان شده !خلاصه اینقدر حسین 

حسین جلو من کردن که تو کله ی من رفت که اگه چیزی قراره به من برسه ، از طرف...

ادامه مطلب

اومد سر کلاس و درس شروع شد.

مشغول گوش کردن به حرف های استاد بودیم که چند تقه خورد به در و بعدش در 

وا شد و سایه ی سیاه تو تاچهار چوب در ظاهر شد !دوباره پچ پچ بین دخترا شروع شد .استاد بهش اجازه داد و اونم اومد 

رفت آخر کلاس یه جا نشست.حالا دیگه مطمئن شدم که اونم دانشجوی همین دانشگاهه.خلاصه استاد شروع کرد به درس 

دادن.داشت فکرم دوباره می رفت طرفش که ایندفعه سر خودم داد زدم که یعنی چه؟؟!تو اومدی دانشگاه درس بخونی یا به 

پسرا فکر کنی؟حواست رو بده به درس ت!اینجوری دیگه دل به درس دادم.خوشبختانه اون پسر آخر کلاس نشسته بود و 

فاصله ش خیلی از من زیاد بود.این دفعه با خیال راحت درس رو گوش دادم تا ساعت اول تموم شد و کلاس رو عوض 

کردیم و همونجوری گذشت تا ظهر شد.با ژاله راه افتادیم طرف ناهار خوری و همونطور که راه می رفتیم ژاله گفت 

از مهناز اینا خبری نیس.انگار...

ادامه مطلب

تو چی ؟ دوستش داری؟ 

.ازش بدم نمیاد.مهندسه 

فقط بدت نمیاد؟ 

خب ازش خوشم میاد.راستش از اینکه زنش بشم حرفی ندارم.اما مسئله ی مهم درس مه .اون موافق درس خوندن من  

نیس قبل از دیپلم گرفتن می گفت مدرسه رو ول کنم و برم باهاش ازدواج کنم 

خب 

بابام موافق نبود.می گفت باید دیپلم بگیری.دیپلم رو که گرفتم ، بابام دیگه موافق دانشگاه رفتنم نبود.می گفت حالا دیگه باید عروسی کنی 

پس چطور شد که اومدی دانشگاه؟  

.به زور و دعوا و مرافعه ی مامانم  

خب حالام مامانت باید یه کاری بکنه

دیگه زورش به بابام نمی رسه 

خب دیروز چی شد؟  

هیچی.عموم تلفن کرد به بابام و بهش گفت الوعده وفا اونم تا تلفن رو قطع کرد شروع کرد به..

ادامه مطلب

وی صبح  جمعه م هر جور بود گذشت. صبحش خوب بود. هم تلویزیون و هم رادیو برنامه های خوبی داشتن. برنامه 

شمعه ی رادیو که عالی بود. نوذری و تابش با هم دیگه برنامه اجرا می کردن که خیلی م با نمک و سرگرم کننده 

بود.تازه کلی دلم رو صابون می زدم به هوای چلو کباب ظهر جمعه بعدشم که تلویزیون فیلم سینمایی داشت و  شو و  

این چیزا اما امان از عصر جمعه مخصوصا دم غروباش

انگار که تموم غم و غصه های عالم رو می ریختن تو دل آدم 

طرف رادیو که نمی شد رفت ، چون برنامه ی کار کارگر داشت با اون آهنگ همیشگی ش!بعدش..

ادامه مطلب