[RB@Blog_Title]

#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_پنجم


♦️هر حرکت کوچیکی که می کرد، 

امواجش مستقیما رو ذهن من اثر میذاشت!اونقدر این احساس رو نزدیک حس می کردم که وقتی یه دفعه خودکارش از 

!دستش افتاد رو زمین،من یه متر از جام پریدم که خودش با تعجب بهم نگاه کرد 

بازم از دست خودم عصبانی شدم!به مغزم فشار آوردم که فکرش رو از توش بیرون کنم و حواسمو بدم به چیزایی که 

استاد داشت می گفت.انگار کمی موفق شده بودم.دستم داشت تند تند، نوشته های روی تابلو رو می نوشت.به خودم امیدوار 

شدم و یه لبخند نشست رو لبم.مرتب سرم رو بلند می کردم و یه نگاه به تابلو میکردم و هرچی روش نوشته، تو کلاسورم 

.می نوشتم.یه یادآوری از درس های گذشته بود 

خط آخر صفحه رو نوشتم و تا خواستم ورق بزنم که احساس کردم که اون سایه ی سیاه، خیلی واقعی، بغل دستم واستاده!برگشتم طرفش!نفسم بند اومده بود!فقط نگاه می کردم 

ببخشید،خودکار اضافه دارید؟ باید جواب می دادم ولی خیلی ابلهانه و سمج،فقط نگاه می کردم!اونم همینطور اما نه ابلهانه 

یه آن به خودم اومدم و با یه حرکت موهامو از جلو صورتم ریختم کنار و از تو کیفم یه خودکار درآوردم و گرفتم 

طرفش.از دستم گرفت و بدون حرفی رفت سرجاش نشست!بدون حتی یه تشکر خشک و خالی!این دفعه ازش حرصم 

گرفت!سرمو برگردوندم طرف تخته که دیدم همه ی دخترا، برگشتن وبا حسرت دارن به من نگاه می کنن!نگاه شون 

طوری بود که انگار حق اونا رو خورده بودم 

دوباره شروع کردم به نوشتن.دیگه دلم نمی خواست که حتی یه نگاه بهش بکنم.یعنی دلم می خواست اما از نگاه شماتت 

.آمیز دخترا وحشت داشتم 

خالصه اون کلاس تموم شد و بچه ها بلند شدن و رفتن سر کلاس دیگه.جالب این بود که اکثر دخترا،این دفعه رفتن ردیف های آخر کلاس نشستن!من و ژاله شاید جزء آخرین نفرات بودیم که وارد کلاس 

!شدیم.ردیف های جلو خالی بود اما عقبی ها،همه پر 

دوتایی تو ردیف دوم،نزدیک پنجره نشستیم و داشتیم با هم حرف می زدیم که بازم در کلاس واشد و سکوت سیاه،تو 

چهارچوب در ظاهر شد!بازم تو کلاس سکوت برقرار شد،سکوتی که دخترا باعثش بودن چون فقط صدای دخترا توی 

.کلاس به گوش می رسید 

.چشمای همه،روی اون پسر قفل شده بود!حاال دیگه تماشا کردنش،برای پسرای دیگه م جالب شده بود 

طرز نشستن من و ژاله طوری بود که ژاله وقتی می خواست با من حرف بزنه،می تونست طرف در کلاس رو هم ببینه 

اما نگاه من طرف پنجره بود و اگه می خواستم در کلاس رو نگاه کنم،باید حتما سرم رو می چرخوندم اونطرف .مخصوصا 

!اینکارو نکردم و شروع کردم با ژاله که داشت پشت سر منو نگاه می کرد،حرف زدن.نمی فهمیدم دارم بهش چی می گم 

همینجوری جمله ها رو سر هم می کردم و می گفتم و در ضمن ناخودآگاه،مسیر حرکت شمای ژاله رو هم تعقیب 

کردم!هرچی مسیر چشماش به پشت سر من نزدیک تر و چشمانش گردتر می شد،توی تنم گرما بیشتری رو حس می 

کردم!احساس می کردم که جای خون تو رگ هام،آب جوش به جریان افتاده و به هرجای بدنم که وارد می شه،عضالتم رو 

گ می گرفتم که چشمای ژاله،پشت سر من ثابت شد!یه مرتبه تمام اون گرما،جای خودش ُ می سوزونه و می ره جلو!داشتم ر 

رو به سردی خشک داد!تنم مثل چوب شده بود.عرق سردی روی ستون مهره هام نشست.چشمای ژاله تو چشمای من قفل 

شد .تازه متوجه شدم که منم فقط دارم تو چشمای ژاله دنبال یه تصویر می گردم!تصویر پشت سرم! جرات برگشتن نداشتم 

!که هیچی ،حتی قادر نبودم که صاف،روبروی تابلو بشینم 

صدای پچ پچ دخترا رو از پشت سرم می شنیدم و این دیگه از همه بدتر بود.انگار به خاطر 

!اینکه اون پسر،این ردیف رو برای نشستن انتخاب کرده بود،خودمو مقصر می دونستم 

باالخره هر جور بود بدنم رو که خیلی خیلی سنگین شده بود،چرخوندم روبروی تابلو

ادامه دارد..

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


🔰 قسمت ششم داستان دنباله دار #تنها_عشق_زندگیم را فردا شب در کانال و وبلاگ #عارفانه دنبال کنید

ادامه مطلب

نظرات ارسال شده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی