[RB@Blog_Title]

#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_نهم


♦️دیشب خیلی منتظرت شدم چرا زنگ نزدی؟  

صورتم سرخ شده بود می دونستم الان مهناز داره چه جوری به من نگاه می کنه ،برای همینم سرم رو انداخته بودم پایین و فقط به لیوان چایی م نگاه می کردم که ابی دوباره گفت 

مشکلی برات پیش اومده؟ سرم رو بلند کردم و گفتم

نه

ابی که انگار تو رفتارش خیلی راحت بود یه صندلی رو کشید طرف میز ما و به یکی از 

دوستاش گفت که بره براشون چایی بیاره و خودش نشست کنار من و دوباره گفت 

اگه مسئله ای پیش اومده به من بگو. من اینجا چند تا آشنا دارم.می تونم برات کاری بکنم

نه ممنون.مسئله ای پیش نیومده

پس چرا بهم تلفن نکردی؟ 

نمیدونستم چی جوابشو بدم که یه دفعه از دهنم پرید و گفتم

گم ش کردم ابی خندید و گفت خوب دوباره بهت می دم 

بعد به دوستش اشاره کرد که بشینه اون یکی دوستشم با یه سینی که توش چهار تا لیوان چایی بود رسید و یه صندلی » 

آورد و گذاشت کنار مهناز و نشست 

.ابی بچه ها اسم من ابی یه.اینم امیره ، اون یکی هم مسعوده 

.مهناز – اسم منم مهنازه. اینام دوستام ، گیتا و ژاله ان 

همه شروع کردم با هم سالم و احوالپرسی کردن و آشنا شدن که ابی گفت 

بچه ها می خوام سورپرایزتون کنم!می دونین دیروز چی برام اومد؟ 

!مهناز - چی ؟ 

ابی آخرین صفحه ی بیتل ها!هنوز تو ایران نیومده یه دفعه مهناز و گیتا یه جیغ کشیدن و مهناز با خوشحالی گفت 

تو رو خدا!گرامت رو آوردی؟؟  

ابی - امروز نه 

مهناز - اه! بی مزه 

.ابی – آخه صفحه ی بیتل ها رو که نمیشه تو دانشگاه گوش کرد!مزه اش میره 

مهناز پس چی کار کنیم؟

ادامه دارد......

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

ادامه مطلب

نظرات ارسال شده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی