[RB@Blog_Title]

______________________________________________________________
طرفای عصر دیگه دل تو دلم نبود.بی خودی رفتم حموم و بعدش موهامو درست کردم و رفتم  لباسامو از تو کمد در می آوردم و نگاه شون می کردم و دوباره میذاشتم سر جاش تو ذهنم لباس ها رو سنجیدم که مناسب هس یا نه اخرشم دوتا رو انتخاب کردم و بغل هم،آویزون کردم به جا رختی 
در کمد رو بستم انگار تازه متوجه کارم شده بودم منکه خیال رفتن به این پارتی رو نداشتم پس چرا این کارا رو می کردم
ِ شب یه  دفعه دلم گرفت نمی دونم اسم این احساس حسادت بود یا نه رفتم 
تلویزیون رو روشن کردم داشت سریال پخش می کرد همونجا جلو تلویزیون نشستم واز هنرپیشه ی 
ِ مردش خیلی خوشم می اومد رایان اونیل
پسر جوونی که نوه ی یتون  بزرگ بود!داستان مربوط می شد به یه 
ِ خونواده ی اشرافی تو آمریکا آقای یتون  بزرگ که خیلی م پولدار بود،دلش می خواست که تمام فامیل تحت کنترل و نفوذ 
اون باشن و تقریبا همینطوریم بود.فقط رو تنها کسی که کنترل نداشت نوه ی خودش رایان اونیل بود که در نقش رادنی 
بازی می کرد یه پسر بلند قد و خوش تیپ و خوش قیافه و ورزشکار. مغرور و تودار 
محو تماشای فیلم بودم که یه آن متوجه شدم بجای رایان اونیل،فقط چهره ی اون پسره رو می بینم!خیلی شخصیت هاشون 
شبیه هم بود!بی اختیار بلند شدم و تلویزیون رو خاموش کردم که صدای مامانم رو شنیدم که گفت 
تموم شد یتون 
.نه
پس چرا خاموشش کردی؟
.حوصله ی دیدنش رو نداشتم
حوصله ت سر رفته؟
ای،یه کمی

پس بیا تو آشپزخونه کمک کن این پیازها رو پوست بکنیم که شب جغور بغور درست کنیم راه افتادم رفتم طرف آشپزخونه مامانم پشت میز نشسته بود و داشت پیاز پوست می کند و آب از چشماش راه افتاده 
بود بهش خندیدم و گفتم 
اشک هاتون از پیازه یا راستی راستی دارین گریه می کنین؟با پشت دست، اشک هاشو پاک کرد و گفت 
پیاز زیاد باشه.وقتی آدم داره پیاز پوست می کنه، میزنه زیر گریه خونه دار و کدبانو،گاهگاهی باید غذایی درست کنه که باید 
سوخت چشمش!اون وقت دیگه کسی نمی تونه بفهمه که این چشمشه که داره می سوزه و ازشِ اشک میاد یا گریه هاشو بذاره پای 
سوزش پیاز
مامان چرا دل شما می سوزه؟مگه چیزی شده؟
همیشه تو زندگی یه چیزایی پیدا میشه که دل آدمو بسوزونه.توام باید این چیزا رو یاد بگیری.پس فردا تو زندگی به دردت 
.می خوره 
من با بدبختی تو کنکور قبول شدم که پس فردا نشینم تو خونه و پیاز پوست بکّنم-
آسیاب به نوبت ّ توام پیاز پوست میکنی
پس این درس ها که می خونم چی می شه؟پس فردا که مدرکم رو گرفتم چیکارش کنم؟-
قاب می کنی می زنی تو آشپزخونه به دیوار
 پس از همین الان بهتره دانشگاه رو ول کنم و بیام آشپزی یاد بگیرم.حداقل آنقدر سختی درس خوندن رو تحمل نکنم 
.نه.تو باید درست رو هم بخونی.باید یه کاغذ پاره دست باشه و آشپزی کنی
اگه قراره آشپزی کنم ،دیگه اون کاغذ پاره چه به دردم می خوره؟
ادامه دارد.....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
 قسمت سیزدهم داستان دنباله دار #تنها_عشق_زندگیم را فردا شب  در کانال و وبلاگ عارفانه دنبال کنید.
ادامه مطلب

نظرات ارسال شده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی