[RB@Blog_Title]

___________________________________________________________

همونکه اون یه تیکه کاغذ پاره هه دستت باشه دیگه از شوهرت سر کوفت نمی شنوی 

این همه درس بخونم واسه یه سرکوفت نشنیدن؟؟

سر کوفت این و اون آدمو داغون می کنه همونکه شوهرت و بقیه بدونن که از تو غیر از آشپزی و خونه داری ،کار 

.دیگه ای م بر میاد ،سرت سوار نمی شن حداقل زبونشون رو جمع می کنن 

کیا زبونشون رو جمع می کنن؟ 

خودت بعدا می فهمی 

از چشمای خودم شروع کرد اشک اومدن 

مامان حالا نمی شد امشب جغور بغور درست نمی کردی؟  

همونکه که با پشت دست اشکاشو پاک می کرد ،یه نگاه به من کرد و مشغول به کار شد.نگاهش مثل نگاه یه معلم به 

شاگردی بود که درس هایی رو که داده شده خوب یاد نگرفته ولی من این درس رو خوب یاد گرفته بودم!اشک هایی که از 

چشمام می اومد ،نصفشون مال سوختن چشمم بود و نصف دیگشون گریه ای بود برای نرفتن به پارتی امشب  خیلی دلم می 

خواست بدونم الان اونجا چه خبره؟!پسرا و دخترا اونجا چی کار می کنن؟ !راک اندرول چه جوری می رقصن؟!رقص 

توئیست چه جوریه؟! تو فیلما زیاد دیده بودم اما به صورت زنده که یه دختر و پسر با هم برقصن ،برام خیلی جالب 

بود.اصلا چرا به این نوع مهمونی ها ، پارتی می گفتن؟!اینا چه فرقی با مهمونی های دیگه داره؟!خودم تا اون موقع به 

جشن تولد بعضی از دوستام رفته بودم اما پارتی نه.یه دفعه خودمو دیدم که دارم با یه پسرمی رم به پارتی!در خونه رو که 

.وا می کنم ، همه میان جلو و باهام سالم و علیک می کنن!توشون مهناز و گیتام هستن 

یه دفعه می بینم که مهناز داره با حسادت بهم نگاه می کنه!برمیگردم طرف اون پسری که همراهم اومده به 

 پارتی.خودشه!همون پسره یا به قول مهناز زورو 

داری چی کار می کنی دختر؟  صدای مامان بود که رشته ی افکارم رو پاره کرد  می گم داری چی کار می کنی؟ 

هان؟ 

چرا پوست پیازا رو می ریزی تو ظرف ؟!پاشو، تموم شد دیگه 

.بزارین خالیشون کنم

نمیخواد ، می زنی دستت رو می بری

.پاشو برو دیگه.حواست کجاس؟ 

چاقو رو گذاشتم زمین و رفتم تو دستشویی و دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون و رفتم پشت پنجره و تو حیاط

رو نگاه کردم .تو باغچه ی خونمون ، روی چمن ها، یه عالمه برگ زرد ریخته شده ی درختا ریخته بود.پاییز!پاییزی که 

همه می گفتن قشنگ اما غم انگیزه!نمیدونستم برای من چه جوری باید باشه!برای من که بد نبود.زمانی بود که آرزوش رو 

 داشتم 

دلم می خواست یه پاییزی بیاد و من برم دانشگاه و بالاخره هم همینجوری شده بود.حاال من دانشجو بودم .دانشجوی یه 

.دانشگاه عالی! دلم می خواست زودتر شنبه بشه و برم دانشگاه و با ژاله سر کلاس بشینم و استاد بیاد و بهمون درس بده 

تا یاد کلاس افتادم ،بی اختیار یاد اون پسر و تصویرش اومد تو ذهنم!راستی چرا این چند روزه دانشگاه نیومده بود؟نکنه 

الکی اومده دانشگاه؟!مگه میشه؟!حتما کارت دانشجویی داشته که راهش دادن تو.پس چرا فقط همون دو روز اول 

!اومد؟!اسمش چیه؟!  بهش چه اسمی می خوره؟ 

شروع کردم تو ذهنم یکی یکی اسم ها رو مرورکردن .احمد؟علی؟محمد؟نه، کامران؟ بهروز؟ سیامک؟ چه جور اسمی 

!بهش میاد؟شهرام و دریا؟!سیامک و دریا ؟کامران و دریا؟  بدینوسیله پیوند کیوان و دریا را به اطلاع شما .... نه 

نیما و دریا آغاز می کنند زندگی را....نه،اینم نه!شهریار و دریا در مراسمی ، عشق خود را یه هم پیوند می دهند...فریدون 

و دریا جشن می گیرند شروعی زیبا را،با تشریف فرمایی خود سعادت آن ها را کامل می کنید....آخ که چه قدر دلم 

میخواست الان تو اون پارتی بودم !کاشکی بی خودی بذل و بخشش نکرده بودم و شماره تلفن و آدرس ابی رو به مهناز 

نمی دادم!یعنی اگه به مامان می گفتم که می خوام برم پارتی ،اجازه می داد؟!تو پارتی چی کارا می کنن؟!کاشکی می شد 

از مامانم بپرسم؟!اما مگه مامانم پارتی برو بوده که این چیزا رو بدونه


ادامه دارد....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

 قسمت چهاردهم داستان دنباله دار #تنها_عشق_زندگیم را فردا شب در کانال و وبلاگ #عارفانه دنبال کنید.

ادامه مطلب

نظرات ارسال شده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی