[RB@Blog_Title]

پس فکر می کنی😁

 آخه وضع و زندگی من با بقیه ی دخترا فرق می کنه 

یعنی چی ؟  

ببین من ازاون موقع که یادمه ، حسین برام بوده یعنی تا فهمیدم دست چپ و راستم کدومه ، بهم گفتن که تو شیرینی  

خورده ی حسینی چپ رفتم و راست اومدم حسین جلوم بوده.تو مهمونی ها تو مسافرت ها تو گردش رفتن ها 

خلاصه همیشه ی خدا حسین رو پیش خودم دیدم اون وقتا که کوچیک بودم ، عموم مثلا یه عروسک برام می خرید و 

می داد دست حسین و بهش می گفت بده به من و بعدش می گفتن که اینو برات حسین خریده.زن عموم یه بلوز برام می 

خرید و می داد به حسین و اونم می داد به من و همه می گفتن اینو برات حسین خریده.

مثلا می اومدن دنبالمونو و می گفتن 

حسین گفته بریم دنبال ژاله و با هم بریم گردش کله ی سحر عموم زنگ خونه مونو می زد و برامون حلیم می آورد و 

می گفت حسین گفته برای ژاله حلیم ببریم!تو خونه مونم ،بابام مرتب از حسین برام تعریف می کرد که آره حسین فلان 

درسش بیست شده ، حسین معدل فلان سالش نوزده و نیم شده ، حسین فلان شده و حسین فلان شده !خلاصه اینقدر حسین 

حسین جلو من کردن که تو کله ی من رفت که اگه چیزی قراره به من برسه ، از طرف... حسینه و به خواست اون!سایه اش 

مثل یه طور نامرئی افتاد رو سر من 

یعنی تو دوستش نداری؟  

برای توام اگه هیجده نوزده سال از یکی تعریف کنن و هی از طرف اون برات هدیه و کادو بیارن ، بخوای نخوای  

عاشقش می شی!مخصوصا اگه یه بارم ازش یه کتک خورده باشی 

مگه کتکتم زده؟ 

آره ، یه بار.اما بچه بودیم.سر یه بازی یه خرده خودمو لوس کردم و جر زنی کردم.اونم همچین گذاشت تو گوشم که 

هنوزم که هنوزه یادمه و مثل سگ ازش می ترسم 

چند سال ازت بزرگتره؟ 

شیش سال 

خوش قیافس؟

.آره ، بد نیس 

خوش اخلاقه؟

آره اما نشون نمیده. بقول معروف زیاد بهم رو نمیده غذا تو که نخوردی ! دیر  

!میشه کلاسمون ها 

دو تایی شروع کردیم تند تند غذامونو خوردن 

اخرای غذا بود که یه دفعه از ته سالن ناهار خوری سر و صدا بلند 

شد!اول از آخر سالن ،صدای تق تق اومد!دانشجو ها با قاشق می زدن تو بشقاب ها!بعد صدا بلند تر شد و به همه جا 

سرایت کرد!معلوم شد سر اینکه امروز ماست ندادن ، بچه ها دارن اعتراض می کنن.کم کم صدا بلند تر شد و تا اومدیم 

بفهمیم چی به چیه که دو سه تا میز چپ شد و دانشجو ها از جاشون بلند شدن!ژاله زود به من گفت 

پاشو بریم!الان اینجا شلوغ می شه 

دو تایی بلند شدیم و تند از سالن ناهار خوری اومدیم بیرون.هنوز چند قدم از اونجا دور نشده بودیم که صدای شکستن شیشه های نوشابه بلند شد !دو تایی در رفتیم طرف دستشویی 

چرا همچین می کنن؟ 

اینجا دانشگاهه دیگه.باید اعتصاب و این چیزا باشه 

!سر یه کاسه ماست؟  

نه ، بهانه می گیرن سر چیزای دیگه س  

حالا چی می شه؟  

هیچی ن، یه خرده شلوغ تر که بشه ،رییس دانشگاه میاد و عذر خواهی می کنه و دو تایی واستادیم و از دور نگاه 

کردیم.دانشجوها ریخته بودن بیرون و شعار می دادن مسئولین دانشگاه هم ، وسطشون این ور و اون ور می رفتن


ادامه دارد......


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

 قسمت بیستم داستان دنباله دار #تنها_عشق_زندگیم را فردا شب در کانال و وبلاگ عارفانه دنبال کنید.

ادامه مطلب

نظرات ارسال شده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی