- نویسنده :
- بازدید : [۱۲۵۳] مشاهده
- دسته بندی : دسته: داستان تنها عشق زندگیم ,
دوباره برگشت طرف من و گفت
ممنون که کمکم کردین
فقط تونستم سرم رو براش تکون بدم.انگار دیگه زبونم کار نمی کرد ژاله یه نگاهی به من کرد و انگار متوجه حالم شد
که دوباره گفت
چند روز دانشگاه نیومدین
شونه هاشو انداخت بالا
منزلتون همین نزدیکی هاست؟
نه
خیلی دوره؟
یه کمی
شمام تو غذاخوری بودین که شلوغ شد؟
نه
پس چی؟
چی پس چی؟
یعنی کجا بودین؟
یه لبخند به هر دومون زد و گفت
بیرون بودم
ژاله برگشت منو نگاه کرد.فهمیدم دیگه حرفی واسه گفتن نداره.باید اون لحظه خودم یه چیزی می گفتم، اما خیلی برام
سخت بود که حرف بزنم مخصوصا اینکه باید موقع حرف زدن نگاهش می کردم
یه جوری شده بودم که انگار... هر چی تو مغزم بود پاک شده بود
بالاخره به هر جون کندنی بود گفتم
نمیاین بریم کلاس؟
امروز دیگه کلاس تشکیل نمی شه
جزوه ها تونو نوشتین؟
نه
حالا دیگه یه چیزی داشتم که در موردش باهاش صحبت کنم
چرا ننوشتین؟
اخه نبودم
کجا؟
دانشگاه
چرا؟
دوباره شونه هاشو انداخت بالا .متوجه شدم که این جواب رو بار دیگه م به ژاله داد
مریض بودین؟
نه
بالاخره می خواین چی کار کنین؟
چی رو؟
جزوه ها رو
آهان
می خواین بدم بهتون بنویسین
دوباره شونه هاشو انداخت بالا
فردا براتون میارمشون
یه نگاهی به من کرد و گفت
دریا
دوباره صورتم گر گرفت
ادامه دارد.....
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار #تنها_عشق_زندگیم را فردا شب در کانال و وبلاگ عارفانه دنبال کنید.
سلام