[RB@Blog_Title]

⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_یکم


اسمم خیلی زشته؟  

نه خوبه 

خوبه؟ یعنی قشنگه 

اخه یه جوری اسممو می گین که آدم خیال می کنه بده ...نه  

کدوم دبیرستان می رفتین؟ 

معروف نبود 

حتما دبیرستان خوبی بوده که شما تونستید تو کنکور قبول بشین 

دوباره شونه هاشو انداخت بالا 

شما مطمئن هستین که کلاس دیگه تشکیل نمی شه؟  

اره

پس حالا چی کار کنیم

یه خرده دیگه صبر کنیم 

برگشتم طرف ژاله که باهاش حرف بزنم اما دیدم نیس!این ور و اون ور رو نگاه کردم که فریبرز گفت 

دوست تون رفت  

بعد با دستش طرف در دانشگاه رو نشون داد.برگشتم اون طرف که ژاله رو دیدم.برام دست تکون داد و خندید رفت

یه دفعه احساس تنهایی کردم.ته دلم خالی شد تا حالا خیالم راحت بود که ژاله پیش مه.بودنش بهم قوت قلب می 

داد.دست و پامو گم کردم حتما ترس تو صورتم معلوم شده بود که فریبرز گفت 

می خواین قدم بزنیم؟ 

سرمو تکون دادم و دو تایی شروع کردیم به قدم زدن اما من هنوز داشتم جایی که ژاله از اونجا برام دست تکون داده بود رو نگاه می کردم 

دیگه دوست تون رفته.کجا رو نگاه می کنید؟ 

هیچ جا رو 

منتظر کسی هستین؟ 

نه 

بدون حرف شروع کردیم به قدم زدن.هم اون ساکت بود ، هم من.به خاطر همین سکوتم احساس گناه می کردم فکر می 

کردم مسئولش منم!یعنی فکر می کردم که باید الان من یه چیزی بگم.برای همین بی اختیار گفتم 

می دونین بچه ها اسم شما رو چی گذاشتن

برگشت نگاهم کرد. تازه متوجه صورتش شدم.امروز صورتش رو اصلاح کرده بود.چشمام از رو صورتش سر خورد رو چشماش.قهوه ای خوشرنگ 

اسممو چی گذاشتن؟

 وقتی میخواستم نگاهش کنم باید سرم رو بلند می کردم.تا حالا فکر می کردم تو دخترای ایرانی من بلند قدم 

زورو

فقط نگاهم کرد.از خودم لج م گرفت چه حرف احمقانه ای !مزخرف ترین چیز برای اینکه باهاش سکوت رو آدم بشکونه!خواستم یه جوری حرفم رو رفع و رجوع کنم 

ناراحت شدین؟ 

نه

به این خاطر بهتون زورو می گن که لباس سیاه می پوشین .موهاتون هم که سیاهه خب 

خونه ی شما کجاس؟ 

یوسف آباد 

می خواین تا خونه برسونمتون؟ 

.نه نه!مرسی انگار دیگه کلاس تشکیل نمیشه


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_دوم


برگشت طرف... محوطه ی دانشگاه و یه نگاهی کرد و گفت 

نه  

پس من برم دیگه.فردا براتون جزوه ها رو میارم  

نه ، زحمت نکشین  

چرا؟ 

فکر نکنم بتونم بنویسمشون 

پس چی کار میخواین بکنین؟ 

دوباره شونه ها شو انداخت بالا منم دیگه چیزی نگفتم دو تایی برگشتیم طرف در دانشگاه. نزدیک در که رسیدیم واستادم 

و گفتم 

پس فعلا خداحافظ تا فردا 

.خداحافظ  

بعد برگشت و رفت طرف یه عده که دور هم جمع شده بودن و حرف می زدن.فکر می کردم برای یه بارم که شده

برمیگرده و بهم نگاه می کنه و یه دستی برام تکون می ده اما نکرد همونجور واستادم و نگاهش کردم.می خواستم بدونم 

چی کار میکنه.شاید یه دقیقه پیش اونا واستاد و بعد دستش رو کرد تو جیباشو  رفت طرف دانشکده ی خودمون همچین 

بی اختیار و بالتکلیف راه می رفت که آدم خیال میکرد براش فرق نداره 

چه تو دانشگاه باشه چه تو پارک یا تو یه خیابون دیدم زشته همونجوری واستم و نگاهش کنم.برگشتم و از در دانشگاه اومدم بیرون و رفتم طرف چهار راه پهلوی و رسیدم 

به ایستگاه اتوبوس دو سه دقیقه بعد اتوبوس رسید خلوتم بود.سوار شدم و بیست دقیقه بعد ، تو یوسف آباد پیاده شدم و راه 

.افتادم طرف خونه. تو تموم راه فکرش حتی یه دقیقه م راحتم نمی گذاشت 

مامانم از اینکه زود برگشتم خونه تعجب کرد.جریان رو براش گفتم و لباسامو عوض کردم و به هوای درس خوندن رفتم 

 تو اتاقم اولین کاری که کردم ، جزوه ها مو در آوردم و شروع کردم با خط خوب از روشون براش نوشتن 


فصل دوم 

تموم شب رو به انتظار فردا گذروندم.صبحش که از خواب بیدار شدم ،داشت بیرون بارون می اومد.به قدری حیاطمون » 

قشنگ شده بود که نگو! اصلا تموم دریا قشنگ شده بود 

مامانم رادیو رو روشن کرده بود .داشت یه آهنگ شاد و قشنگ از ویگن پخش می کرد .منم همونجور که تند و تند کارامو 

.می کردم ، داشتم باهاش آهنگ رو می خوندم 

صبحونه رو خورده نخورده ،کیفم رو ورداشتم و از خونه اومدم بیرون ،هر چی بابام بهم اصرار کرد که با ماشین منو 

برسونه ،قبول نکردم و راه افتادم 

سر کوچه مون ایستگاه اتوبوس بود. تا رسیدم یه اتوبوس اومد. خیلی توش شلوغ بود.نصفی از مردم سوار نشدن و منتظر 

اومدن اتوبوس بعدی شدن اما من هر جوری بود خودمو انداختم تو اتوبوس.جای نفس کشیدن نبود!از دو راهی یوسف آباد 

اومدیم تو پهلوی و میدون ولیعهد رو رد کردیم و بعدش چهار راه تخت جمشید و بالاخره رسیدیم.زود پیاده شدم . بارون 

شدید شده بود و من چتر نیاورده بودم.پیچیدم تو شاهرضا و داشتم به حالت دوئیدن به طرف دانشگاه می رفتم که یه ماشین 

برام بوق زد اولش متوجه نشدم که داره منو صدا می کنه اما وقتی چند تا بوق زد ، برگشتم طرفش که دیدم یه BMW

آخرین مدل سفید رنگ ،داره پا به پای من از تو خیابون می آد بارون خیلی شدید شده بود و به سختی می شد از  

پشت شیشه ش راننده رو ببینم .یه خرده شیشه ها رو مه گرفته بود.خواستم توجه نکنم و راهم رو برم که نگه داشت و 

:شیشه ی طرف پیاده رو رو کشید پایین و صدام کرد 

!دریا دریا  

خودش بود  فریبرز نمیدونستم باید چی کار کنم 

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

 ⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_سوم


بیا دیگه!خیس شدی 

خیلی ممنون، خودم می رم 

خب منم دارم میرم دانشگاه دیگه!بیا 

رفتم طرفش . در رو برام وا کرد و منم مجبوری سوار شدم 


چرا تعارف می کردی؟  

اخه نمی خواستم مزاحمتون بشم 

مزاحم یعنی چی؟!داره سیل از آسمون میاد 

اینو گفت و حرکت کرد و چند دقیقه بعد روبروی در دانشگاه ،یه خرده جلوتر ،یه جا پارک کرد و گفت 

میخوای تا وقتی کلاس شروع بشه همین جا تو ماشین بمونیم


.نه ، خیلی ممنون ، بریم تو دانشگاه 

پیاده شدیم و ماشین رو قفل و زنجیر کرد و دو تایی راه افتادیم طرف دانشگاه که درست دم در ،برخوردیم به مهناز!همونجوری واستاده بود و زل زده بود به ما . تا دیدمش رفتم جلو و سلام کردم  فریبرز اومد پیش مون مهناز اصلا به من نگاه نمی کرد و مات شده بود به فریبرز که گفتم 


.معرفی می کنم، مهناز ، فریبرز 

دو تایی با هم دست دادن که مهناز گفت !چه ماشین شیک و قشنگی دارین 

ممنون 


فریبرز اینو گفت و دستش رو از تو دست مهناز کشید بیرون . مهنازم که از این کار فریبرز زیاد راضی نبود مجبوری

دستش رو پس کشید و گفت 


کاشکی شمام شب جمعه ای می اومدین پارتی . خیلی بهمون خوش گذشت . جاتون خالی بود البته دانشگاه نبودین وگرنه 

حتما دعوت تون می کردم 


فریبرز فقط نگاهش می کرد . وقتی حرفش تموم شد ، برگشت طرف منو گفت 

نمی ریم تو؟  


راه افتادم و فریبرز و مهناز دنبالم اومدن.از محوطه ی دانشگاه که به خاطر بارون تقریبا خالی بود رد شدیم . به قدری 

منظره ی قشنگی بود که خواه ناخواه یه احساس عجیبی تو آدم به وجود می آورد . زیر بعضی از درختا ،دانشجو های دختر 

.و پسر ، چند تا چند تا با هم واستاده بودن و حرف می زدن 

ازشون رد شدیم و رفتیم طرف دانشکده ی خودمون تا رفتیم تو ،ژاله رو دیدیم که همون دم در منتظرمون واستاده بود . باهاش سلا و احوال پرسی کردیم و راه افتادیم طرف کلاس . من و ژاله و مهناز جلو می رفتیم و فریبرز پشت سرمون می اومد جلوی در کلاس ، وقتی برگشتم طرفش ، دیدم نیس!این ور و اون ور رو نگاه کردم که مهناز گفت 

کجا رفت؟  برگشتم نگاهش کردم که با خنده گفت 

ای ناقلا ، یواشکی تورش کردی ،عیبی نداره.حاال چرا از ما قایمش می کنی؟! سه تایی زدیم زیر خنده و رفتیم تو کلاس و یه گوشه پیش هم نشستیم که مهناز گفت 

خوش به حالت ! دوست پسرت با ماشین رسوندت و خیس نشدی . اونم چه ماشینی و چه دوست پسری ! من بدبخت از سر  

چهار راه رو تا اینجا پیاده اومدم . مثل موش آب کشیده شدم


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


 ⭕️ @Arefanesafari ⭕️

#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_چهارم


یه بسته دستمال کاغذی از تو کیفم در آوردم و یکی به ژاله دادم و یکی به مهناز دو تایی صورت هاشونو خشک کردن 

سه تایی طوری نشسته بودیم که مهناز وسط بود و من و ژاله دو طرفش تا صورتش رو خشک کرد ، از تو کیفش یه آینه 

کوچیک در آورد و خودشو توش نگاه کرد و دستی به صورت و موهاش کشید و گذاشتش سر جاش و گفت 

خب دیگه ، تعریف کن دریا خانوم 

چی تعریف کنم ؟

از دوست پسرت دیگه 

دوست پسر ؟!فریبرز رو می گی؟ 

اره دیگه 

فریبرز دوست پسر من نیس . فقط یه همکلاسی یه 

شونه هاشو انداخت بالا و گفت 

دیگه برای من فرقی نمی کنه چون من خوشبختی رو پیدا کردم 

من و ژاله هر دو یه دفعه با هم گفتیم 

خوشبختی؟ 

یه نگاهی به هر دومون کرد و گفت

اره . خوشبختی ،آینده ، زندگی یا هر چی که اسمش هس

حتما تو پارتی پیداش کردی 

اینو ژاله گفت و یه چشمکم به مهناز زد .دوباره سه تایی زدیم زیر خنده و مهناز گفت 

چه پسری واقعا! ابی رو می گم .باشخصیت ، خوش برخورد ،مودب!چه صدای قشنگیم داره، چه قدرم خوب می رقصه -

داشتم نگاهش می کردم و به حرفاش گوش می دادم برام خیلی جالب بود که بدونم اون شب تو اون پارتی چه خبر بوده 

که یه نگاهی به من کرد و گفت 

تو که دیگه با ابی کاری نداری، درسته؟ 

بهش خندیدم و گفتم 

من از اولشم باهاش کاری نداشتم 

پس حالا دیگه با هم دوستیم اگه به قسمت من نظر نداشته باشی منم باهات دوست می مونم 

ژاله گفت 

قسمت چیه؟ 

ابی رو می گم دیگه!ورش داشتم واسه خودم دوباره سه تایی خندیدیم که گفت 

شب جمعه یه لباس شیک پوشیدم و رفتم خونه شون چه خونه و زندگی ای دارن!خونه تو سلطنت آباد دو سه هزار متر خونه!سه چهار تا ماشین تو حیاط شون بود!سه چهار تا کلفت و نوکر تو خونه شون کار می کنن!چه دم و دستگاهی ژاله تو خونه شونم رفتی؟ 

مهناز نخیر!پس تو کوچه راک اندرول رقصیدیم؟!خب رفتیم تو خونه شون دیگه! دوباره زدیم زیر خنده . برام موضوع 

خیلی جالب شده بود . مهناز دوباره آینه اش رو از تو کیفش در آورد و یه نگاهی به خودش کرد و گذاشتش سر جاش و گفت 

دم در خونه که رسیدیم،اولش یه خرده جا خوردم .آخه خونه شون خیلی شیک و بزرگ بود! اما بعدش گفتم هر چه 

باداباد . زنگ رو زدم . نوکرشون اف اف رو ورداشت و در رو وا کرد . دو ساعت طول کشید که حیاط رو رد کردم و رسیدم 

دم پله هاشون خلاصه تا از پله ها رفتم بالا، دیدم خود ابی اومد بیرون و تا منو دید کلی خوشحال شد اینجا که رسید،یه نگاهی به من کرد و با یه حالت خاص گفت 

البته سراغ تو رو هم گرفت اما وقتی فهمید نمی آی ،گفت ولش کن . دست منو گرفت و برد تو.چه سالنی داشتن!عین قصر 

بود بهتون بگم چهل تا مهمون داشتن دروغ نگفتم شایدم بیشتر!خدمتکاراشونم اون وسط ، هی از این ور به اون ور می 

رفتن و از همه پذیرایی می 

کردن

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_پنج


خلاصه رفتیم تو سالن و همونجور دستمو گرفته بود.منو برد پیش مامانش و بهش معرفیم کرد.خدا جون چه مامانی 

داشت عین یه دختر سی ساله!انقدر خوشگل و ناز بود که نگو مامانش صورتم رو ماچ کرد و بهمون گفت برین خوش 

باشین.ماهام رفتیم وسط سالن ، پیش بقیه ی دختر پسرا.بجون هر سه مون اگه دروغ بگم.هر چی دخترا رو نگاه کردم 

توشون یه خوشگل نبود همه زشت و ایکبیری!اگه آرایش نداشتن که اصلا نمی شد تو صورتشون نگاه کرد! خلاصه ابی 

منو به چند نفر معرفی کرد و رفت و همون صفحه ای رو که مال بیتل ها بود و تازه براش از خارج فرستاده بودن 

گذاشت.چه خبر شد یه دفعه! بعد پرید طرف منو و دستمو گرفت و کشید وسط سالن!اگه بدونین چه حالی شدم؟همه ش خدا 

خدا می کردم که نکنه وسط رقص خراب کنم و آبروریزی بشه.خلاصه همه شروع کردیم به رقصیدن اما دخترا مگه 

طاقت آوردن؟! کورشده ها فقط منتظر بودن که من یه جایی رو خراب کنم اما چشم شون در اومد!همچین رقصیدم که کم کم 

میدون رو از همه گرفتم !یه دقیقه نگذشته بود که دورمون خالی شد و فقط من و ابی وسط موندیم.بقیه دور تا دورمون واستاده بودن و دست می زدن و ما رو تماشا می کردن!گم شین شماهام!کاشکی اومده بودین و می دیدین!سنگ تموم 

گذاشتم!چه خبر شده بود!کف سالن شونم همه سنگ بود و لیز. پاشنه ی کفش منم که بلند!خدایی شد حالا اون وسط پام پیچ 

نخورد 

خلاصه اونقدر رقصیدیم که اون صفحه هه تموم شد صفحه که تموم شد ، دیگه از نفس افتاده بودم !پشت موهام که همه از 

عرق خیس شده بود.تا رقص تموم شد،مامانش اومد جلومو دوباره ماچم کرد و گفت تا حالا یه همچین رقصی از کسی ندیده 

بودم دخترا که همه داشتن دق می کردن دو تایی رفتیم نشستیم و من یکی از خدمتکاراشونو صدا کردم که برام آب بیاره واین ابی ذلیل نمرده ، خودش بلند شد و 

رفت برام یه لیوان پر آورد.تا بردم جلو لبم ،بوی جین زد تو دماغم !تو دلم بهش گفتم خر خودتی!لیوان رو ازش گرفتم 

و به هوای دستشویی از سالن رفتم بیرون و نصفی از لیوان رو خالی کردم پای گلدون و رفتم تو دستشویی و از شیر ،آب 

خوردم و برگشتم بیرون.تا اومدم تو سالن ، دیدم ابی همه ی حواسش به لیوان منه.میخواست بدونه ازش خوردم یا نه.منم 

جلوش یه لب به لیوان زدم که یعنی خوردم.یه ربع نیم ساعت بعد نشون دادم که یعنی سرم گیج می ره و نشستم رو 

مبل اون ناقلا اومد پیشم نشست و گفت چت شده؟! می خوای بری بالا یه خرده دراز بکشی؟ 

من و ژاله نفس مون بند اومده بود!می خواستم زودتر برامون تعریف کنه ولی تو همین موقع ،در کلاس وا شد و استاد اومد تو همه بلند شدیم واستادیم و استاد خواهش کرد که بشینیم.تا نشستیم ،آروم دم گوش مهناز گفتم 

خب بعدش چی شد؟ 

خندید و گفت 

مگه نمی بینی استاد به این کچلی و خوشگلی اومده تو؟!تازه بقیه شم جزوه اسراره! باید یه شام بهم بدی تا برات تعریف

کنم  

لوس نشو ! زود بگو دیگه 

می خوای برم پا تخته ،بلند بلند بگم که همه هم بشنون؟ 

بی مزه 

حالا درس رو گوش کن ، بیرون برات می گم 

مجبوری ساکت شدیم و استاد شروع کرد به درس دادن.بالاخره اون کلاس تموم شد و همه بلند شدیم و رفتیم کلاس

بعدی و مهنازم به بهانه ی اینکه الان استاد می آد و بعدا براتون می گم ، بقیه ی داستان رو نگفت.اون روزم تا ظهر بیشتر 

کلاس نداشتیم و بعد از آخرین کلاس ، از همدیگه خداحافظی کردیم و از دانشگاه اومدیم بیرون و تو راه ، من و ژاله همه 

ش از زرنگی مهناز حرف می زدیم.سر چهار راه پهلوی ، از ژاله م جدا شدم و رفتم اون طرف خیابون که سوار اتوبوس 

بشم.تا اون موقع فریبرز یادم رفته بود اما همچین که تنها شدم ، بازم اومد تو فکرم.یه دفعه کجا گذاشت رفت؟!چطور بدون 

خداحافظی؟

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_شش


واستادم تو صف اتوبوس که خیلی ام شلوغ بود اتوبوس اول پر شد و به من نرسید یه خرده بعد یه اتوبوس دیگه اومد و 

هر جوری بود سوار شدم.همه چسبیده بودیم به هم نمی شد اصلا توش نفس کشید.همه شم از عقب اتوبوس شاگرد راننده 

می گفت خانم برو جلو آقا برو جلو ،بزار یه بنده خدای دیگه م سوار بشه کم کم رفتیم جلو تا رسیدم به وسط 

اتوبوس نزدیکی های دو راهی یوسف آباد بودم که یه دفعه احساس تنفر بهم دست داد یه نفر از پشت م شروع کرد به 

اذیت کردن هر کاریم می کردم ول کن نبود!از این آدما بود که تو اتوبوس های شلوغ می رن و مزاحم دخترا می شن هر 

چی خودمو کنار می کشیدم ، کثافت خجالت نمی کشید! دیگه کلافه شده بودم جراتم نمی کردم برگردم و یه چیزی بهش بگم.  

تو دلم گفتم الان می رسیم اما تازه وسطای راه بودیم دیگه طاقتم تموم شد و اومدم راننده یا شاگرد راننده رو صدا کنم که یه دفعه یه صدای آشنا از پشتم شنیدم یه صدای مردونه و قوی 

گم شو این ور حیوون 

یه دفعه برگشتم طرف صدا که دیدم فریبرز با اون قد بلند و اندام چهار شونه و ورزیده پشت یارو واستاده و با یه دست 

میله ی اتوبوس رو گرفته و با دست دیگه ش یقه ی یارو رو!بعد با یه تکون ، پرتش کرد یه جای دیگه! اونقدر خوشحال 

سدم که دلم می خواست همونجا براش کف بزنم! یارو زود خودشو جمع و جور کرد و از بین مردم رفت عقب اتوبوس 

از یه طرف به خاطر این مسئله ، روم نمی شد تو چشماش نگاه کنم.ازش خجالت می کشیدم.هر چند من تقصیری نداشتم.انگار تو صورتم ، افکارمو دید و خودش احساسم رو درک کرد که گفت 

ناراحت نشین.از اینجور مزاحما همیشه همه جا هس

خیلی ممنون. به موقع رسیدین 

خواهش می کنم، کاری نکردم 

دو تایی ساکت شدیم.از شیشه های اتوبوس بیرون رو نگاه می کردم و از روی مغازه ها حدس می زدم کجای راه هستم 

و چقدر مونده تا به ایستگاه دوم برسم و پیاده شم.راه زیادی نمونده بود.واقعا جالب بود!یه دقیقه ی پیش که اون آدم مزاحمم 

شده بود،راه چقدر به نظرم طولانی بود و حالا که فریبرز کنارم واستاده بود ،چقدر کوتاه!باید یه چیزی بهش می گفتم 

چطور شما امروز از این طرف اومدین؟منزل تون این طرفاس؟

نه برای دیدن یکی از دوستام دارم میرم!راستی امروز کجا گذاشتین رفتین؟من تا دم کلاس فکر می کردم که دنبالمون دارین می آین

یه کاری داشتم که باید انجام می دادم 

ممکنه از طرف دانشگاه اخطار بگیرین ها 

شاید 

حالا اون به کنار ،از درس تون عقب می افتین 

دوباره با همون حالت بی اعتنا ،شونه هاشو بالا انداخت.اتوبوس رسید به ایستگاه اول یوسف آباد و نگه داشت.خیلی از

مسافرا پیاده شدن و اتوبوس خلوت شد.دیگه راهی نمونده بود که بهش گفتم 

جزوه هایی رو که براتون نوشته بودم آوردم.مال امروز رو هم براتون می نویسم

یه نگاهی تو چشمام کرد و گفت

برای چی اینکار رو می کنین؟ 

مونده بودم چی جوابشو بدم!انتظار یه همچین سوالی رو نداشتم.فکر می کردم ازم تشکر می کنه و جزوه ها رو می گیره

داشتم دنبال یه جواب مناسب می گشتم که بهش بدم اما هیچی به ذهنم نرسید .وقفه ای که بین سوال اونو جواب من 

پیش اومده بود زیاد شد و دیگه درست ندیدم که چیزی بهش بگم. از شیشه ی اتوبوس بیرون رو نگاه کردم .تقریبا رسیده بودیم 

من باید اینجا پیاده بشم بیاین.این یادداشت ها رو بگیرین می تونین تو جزوتون واردش کنین یا همینجوری بزارین لای

دفترتون ولی حتما بخونین شون.اینطوری به درس می رسین 

 یه نگاهی به ورق هایی که تو دست من بود کرد و گفت

منم باید همینجا پیاده بشم

دستمو کشیدم عقب و آماده شدم که پیاده بشم.شاگرد راننده گفت ایستگاه دوم پیاده شه دو تایی رفتیم طرف در که 

راننده محکم ترمز کرد و من رفتم جلو و با شتاب رفتم عقب و خوردم به فریبرز!یه آن فکر کردم الانه که دو تایی بخوریم 

زمین اما به قدری محکم و مردونه سر جاش واستاده بود که حتی یه سانتی مترم از جاش تکون نخورد!برگشتم با خجالت 

نگاهش کردم.فقط داشت نگاهم می کرد بدون اینکه بشه از صورتش چیزی فهمید .راننده که اینطوری دید ، زیر لب یه 

ببخشید گفت و در رو وا کرد و دو تایی پیاده شدیم و رفتیم تو پیاده رو.دیگه واقعا اونجا نمی دونستم چیکار باید بکنم.دلم 

نمی خواست که اونجا ها با هم دیده بشیم.بالاخره نزدیک خونه مون بود و عده ای بودن که منو اونجا می شناختن .خدا خدا می کردم که خودش متوجه این موضوع بشه.خوشبختانه همینطور هم شد و خودش گفت 

اینجا نزدیک خونه تونه؟ 

سرمو بهش تکون دادم 

بهتره از همدیگه جدا بشیم.ممنون که متوجه می شین

خداحافظ 

جزوه هاتون

باشه فردا ازتون می گیرمشون

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_هفت


سرشو انداخت پایین و رفت خیلی دلم می خواست بدونم خونه ی دوستش کجاست از پشت نگاهش کردم راه رفتنش همونجور مثل تو دانشگاه بی هدف بود ادم وقتی از دور نگاهش می کرد ، فکر می کرد برای کسی که اینطوری داره راه می ره،فرقی نداره الان بپیچه تو خیابون سمت راستی یا سمت چپی 

برگشتم و راه افتادم طرف خونه مون رسیدم سر کوچه مون که وسط ش یه پارک جدید به نام شفق ساخته بودن.هوس کردم 

که از تو پارک برم راهش برام فرقی نداشت خونه مون بعد از پارک بود 

رفتم تو پارک و به طرف در دیگه ش حرکت کردم پارک خلوتی بود و اون وقت روز از همیشه خلوت تر این ور و اون 

ور ، باغبونا داشتن کار می کردن آروم آروم از توش گذشتم و به اون یکی درش رسیدم و از پله هاش اومدم پایین و 

تقریبا دیگه به خونه مون رسیده بودم.تو تموم راه به فریبرز فکر کردم.چیزی که اصلا از خودم انتظارش رو نداشتم اما 

دلم می خواست که اینطوری باشه!یه چیزی تو وجودم می گفت که نباید بهش فکر کنم و یه دقیقه آزارم می داد و یه دقیقه 

بعد خوشحالم می کرد زنگ خونه رو زدم و مامانم در رو وا کرد و رفتم تو.نرسیده تموم جریان تو اتوبوس رو برای مامانم تعریف کردم اونم 

از کار فریبرز خیلی خوشش اومد و چند تام بد و بیراه به اون آدم مزاحم گفت و یه خرده نصیحتم کرد و رفت تو 

آشپزخونه دنبال کارش.منم لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم و ناهار رو خوردم و رفتم تو اتاقم سر درس هام 

اما قبل از درس تموم جزوه ها رو خیلی تمیز و مرتب برای فریبرز نوشتم و گذاشتم کنار سر شب بود که درسم تموم 

شد رفتم سر تلویزیون.موسیقی ایرانی داشت حوصله شو نداشتم.خاموش کردم و رفتم تو اتاقم رفتم جلو آیینه.تا چشمم به 

خودم افتاد از شکل و قیافه ی خودم وحشت کردم همه همیشه می گفتن که دریا دختر خوشگلی یه اما بالاخره یه دختر 

خوشگلم باید یه خرده به خودش برسه که قشنگ بشه 

دوباره یکی یکی اعضای صورتم رو نگاه کردم.اول موهام موهام طلایی سیر بود.تو فامیل و دوستام ، همه حسرت 

موهای منو می خوردن کوچیکتر که بودم ، از رنگ شون راضی نبودم.دلم می خواست رنگشون یا مثل رنگ موی 

مادرم قهوه ای باشه یا مثل دختر عموم مشکی.اما یه خرده که بزرگ تر شدم ،تازه فهمیدم با این رنگ مو ،بین تموم دخترا 

تکم درست مثل اینکه یه دختر خارجی بیاد تو ایران رنگ ابروهام هم طلایی بود اما ، سیرتر.رنگ چشمام عسلی 

بود.خلاصه همه می گفتن اگه پدر و مادرت رو نمی شناختیم حتما می گفتیم که تو یه خارجی ای 

همه چیز صورت و اندامم به تناسب بود جز ابروهام.ابرو های پر پشتی داشتم اما تا اون روز مامان بابام اجازه نداده بودن 

که بهشون دست بزنم.تا حالا زیاد برام مهم نبود اما الان دیگه چرا! دلم می خواست درستشون کنم و خوشگلتر بشم 

رفتم رو تختم دراز کشیدم و رفتم تو فکر داشتم خواستگارام رو می شمردم.تا اون روز ده دوازده تا خواستگار برام اومده 

بود اما بابام همه رو جواب کرده بود.می گفت براش زوده.می گفت باید درسش تموم بشه و مدرکش رو بگیره.یکی دو 

تاشون از بین قوم و خویشامون بودن .چند تاشونم از تو همون یوسف آباد و محله ی خودمون.بعضی هاشون از نظر 

تحصیلات و ثروت ،وضعشون خیلی خوب بود 

اون وقتا موقعی که یه جوری خبر به گوشم می رسید که برام خواستگار اومده ،جدی نمی گرفتم یعنی خیلی خوشحال می 

شدم ،اما خیلی سطحی بهش فکر می کردم برام زیاد مهم نبود شاید به خاطر این بود که به قشنگیم اطمینان داشتم و 

خواستگارم مرتب برام می اومد.شایدم برام فقط یه تصور بود که مجبور باشم پدر و مادرم رو ترک کنم و برم تو یه خونه 

ی دیگه و با یه کس دیگه زندگی کنم اما نمی دونم چرا یه دفعه افکارم عوض شده بود!تا تنها می شدم و بیکار ،به آینده ام 

فکر می کردم.به آینده ام و مردی که قراره برای زندگی آینده ام انتخابش کنم.یه وقتی تا یه پسر رو می دیدم که موهاشو 

بلند کرده و یه پلاک طلا دستشه و مثلا رو مد لباس پوشیده ،زود برای زندگی انتخابش می کردم.اما حاال دیگه روحیه ام 

اینطوری نبود.به یه پسر با یه چشم دیگه نگاه می کردم.دلم میخواست کسی که به عنوان شوهر انتخابش می کنم ، مرد 

باشه.قابل اعتماد و اطمینان باشه.لباس سنگین بپوشه و تیپ این هیپی ها نباشه.درست مثل فریبرز 

یه دفعه با این کلمه ی آخر از رو تختم پریدم و نشستم برام خیلی عجیب بود.این چند وقته ، رشته ی افکارم ،هر چی که 

بود ،آخرش به اسم فریبرز می رسید 

بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون.دیدم مامان کاراشو کرده و داره می ره خرید.بهش گفتم که منم باهاش می آم 


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_هشتم


لباسامو پوشیدم و باهاش رفتم بیرون می خواست از بقالی سر کوچه مون خرید کنه 

همینجوری که با هم آروم راه می رفتیم داشتم به خودم فکر می کردم که چه جوری سر حرف رو باهاش وا کنم 

مامان می دونی دیروز که داشتم می رفتم دانشگاه کی رو دیدم؟ 

نه

مریم رو دیدم آنقدر ناز شده بود 

اون چی شد؟دانشگاه قبول شد؟ 

نه فعلا نه یعنی داره درس می خونه که سال دیگه تو کنکور شرکت کنه یه دستی م تو صورتش برده بود 

آرایش کرده بود؟

نه بابا فقط ابروهاشو درست کرده بود

همین کارا رو کرد که دانشگاه قبول نشد دیگه 

 عجب کسی رو مثال زده بودم! کاشکی یکی دیگه رو می گفتم 

مامان مگه به این چیزاس؟ درس خوندن یا نخوندن چه ربطی به ابروی آدم داره؟ 

امروز که یه دختر ابروش رو برداشت ،فرداش می خواد بند بندازه و پس فرداشم می خواد آرایش کنه و پس اون فرداشم 

هزار تا کار دیگه 

امروز دیگه این حرفا دمده شده مامان! این چیزا هیچ وقت به قول تو دمده نمی شه

پس بیا ببین دخترا تو دانشگاه چه جوری می آن 

هر کسی یه زندگی ای داره دیگه 

اخه آدم خجالت می کشه اینجوری بره بین اونا

چه جوری؟ 

اینجوری دیگه 

واستاد و یه نگاهی به من کرد و دوباره راه افتاد.سرمو انداختم پایین و دیگه چیزی نگفتم رسیدیم سر کوچه و رفتیم تو 

مغازه و خریدمونو کردیم و اومدیم بیرون دیگه تا خونه حرفی با هم نزدیم .راستش تو خونه م، تا آخر شب ، سعی می کردم 

با مامانم روبرو نشم.ازش خجالت می کشیدم از خودمم همینطور برام خیلی عجیب بود که چه طور تونستم یه همچین 

حرفی رو به مامانم بزنم 

سر شام بهانه آوردم و سر میز نرفتم و نیم ساعت بعدشم به هوای سر درد ،رفتم گرفتم خوابیدم.خواب که نه رفتم تو 

تخت خوابم دراز کشیدم و فکر کردم.همه شم به فریبرز!دلم می خواست بدونم چه جور آدمی یه چه شخصیتی داره.افکارش 

چه جوریه از نظر مالی که متوجه شدم باید وضعشون خوب باشه اما از نظر خونوادگی چی 

هی از این دنده به اون دنده می شدم و دوباره خط سیر فکرم رو دنبال می کردم.اولش فقط فکر می کردم اما بعدش وارد 

دنیای رویاها شدم!خودمو با فریبرز می دیدم که داریم تو خیابونا قدم می زنیم و صحبت می کنیم!خودمو باهاش می دیدم که 

سوار ماشین شیک ش شدیم و داریم از خیابون پهلوی می ریم بالا طرف تجریش!خودمو باهاش می دیدم که تو یه 

رستوران نشستیم و رو میزمون چند تا شمع روشنه و نورش افتاده تو صورت اون و منم دارم نگاهش می کنم و اونم داره 

بهم می خنده!خودمو باهاش تو یه خونه می دیدم که هر دو نشستیم و داریم درس هامون رو می خونیم و گاهگاهی 

نگاهمون با هم تلاقی می کنه و به همدیگه می خندیم و 

انگار بعدش خوابم برد چون برعکس رویاهام دیدم که فریبرز رو به خاطر غیبت هاش از دانشگاه اخراج کردن و من از 

این اتاق به اون اتاق می رم و به این مسئول و اون مسئول التماس می کنم که فریبرز رو برش گردونن دانشگاه فرداش که رفتم دانشگاه فریبرز نیومد.تا آخر هفته م نیومد دانشگاه خیلی از دستش ناراحت و عصبانی بودم وهم عصبانی 

بودم و هم دلم براش تنگ شده بود و به خاطر عقب افتادن از درس هاش و خوابی که براش دیده بودم نگران.تو این چند 

روزم ، انگار بین مامان و بابا شکر آب شده بود که با هم سرسنگین بودن.البته جلوی من با هم حرف می زدن اما من می 

فهمیدم که با هم اختلاف دارن تا بالاخره روز جمعه بود که وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم که با هم آشتی 

کردن. برای من عادی بود.گاه گداری مامان بابا با هم حرف شون می شد اما خیلی زود با هم دیگه آشتی می کردن و 

همیشه هم سعی می کردن که من متوجه نشم.خلاصه صبح که بلند شدم ، بابام یه نگاهی به من کرد و بهم خندید و از خونه 

رفت بیرون.رفتم صبحونه مو خوردم که نیم ساعت بعدش دیدم که زنگ زدن و فاطمه خانم همسایه مون اومد خونه 

مون.بعد از سلام علیک و احوال پرسی و چایی و پذیرایی و یه خرده صحبت از این ور و اون ور ، مامانم صدام کرد و 

گفت بیا بشین.با تعجب رفتم و کنارشون نشست که با خنده ی فاطمه خانم ،تازه متوجه جریان شدم!یکی از کارای فاطمه 

خانم این بود که هر وقت همسایه ها می خواستن بند بندازن،اون می اومد و بقیه ی همسایه هام جمع می شدند و به این هوا چند ساعتی دور هم بودن.پس این قهر و اختلاف بین مامان بابام سر این جریان بود!حتما بالاخرهمامانم حرفش رو پیش 

برده بود و بابامو راضی کرده بود که مثلا من ابروهام رو یه خرده درست کنم

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_نهم


وقتی فاطمه خانم از تو کیفش که برام خیلیم آشنا بود موچینش رو در آورد یه احساس عجیبی بهم دست داد با اینکه قبلا خودم دلم می خواست که با درست کردن ابروهام یه خرده خوشگل تر بشم و از اون حالت دختری در بیام اما حالا که 

موقعش شده بود انگار پشیمون بودم و ته دلم ناراحت نمی خواستم به ترکیب صورتم دست بخوره نمی تونستم چهره ی خودم رو بعد از برداشتن ابروهام تو ذهنم مجسم کنم می ترسیدم صورتم بد بشه اما دیگه چاره ای نبود.برگشتم به مامانم نگاه کردم که انگار فهمید و گفت پشیمون شدی؟


سرمو انداختم پایین که دوباره با خنده گفت 

نترس،به فاطمه خانم گفتم فقط تمیز و مرتبش کنه دیگه چیزی نمی تونستم بگم چیزی بود که خودم خواسته بودم و مامانم به خاطرش با بابام کلنجار رفته بود تا راضی ش کرده بود 


فاطمه خانم همونجور که رو زمین نشسته بود ، خودشو کشید طرف من و جلوم نشست و سرمو با دست بلند کرد و گفت 

خجالتت واسه چیه؟!امروزه روز دیگه این چیزا دلیل نجابت و این حرفا نیس! دختر باید تر و تمیز باشه که بشه تو صورتش نگاه کرد حالا شانس آوردی که بوری!اگه مشکی بودی که صورتت شده بود عین صورت حیدر ریش بقال سر کوچه مون با حرف فاطمه خانم من و مامانم زدیم زیر خنده و درست نشستم جلوی فاطمه خانم که اونم مشغول شد


نیم ساعت بیشتر طول نکشید که بهم گفت 

پاشو تو آیینه خودتو نگاه کن ببین خوب شد؟ 

از جام بلند شدم و رفتم طرف اتاق خودم.

 

نزدیک آینه که رسیدم چشمامو بستم!عجیب وحشت داشتم که خودمو نگاه کنم 

هم وحشت و هم اشتیاق بالاخره چشمامو وا کردم .نگاهم اول تو چشمای خودم افتاد و بعد آروم خزید رو ابروهام! زیاد دست نخورده بود اما خوشگل شده بود.فقط فاطمه خانم بهش حالت داده بود اما عالی!همه می گفتن دست فاطمه خانم خیلی خوبه یه دفعه جلو آینه زدم زیر خنده!نمی دونم چه خنده ای بود اما دست خودم نبود!صدای مامانم رو شنیدم که می گفت 

تو آینه نخند دختر دیوونه میشی خلاصه نیم ساعت بعد فاطمه خانم رفت و من هر دو دقیقه به دو دقیقه ، می رفتم جلو آینه و خودمو توش نگاه میکردم!تازه از صورت خودم خوشم اومده بود 


یه ساعت نگذشته بود که بابام برگشت خونه.تا آیفون رو جواب دادم و صدای پدرم رو شنیدم ،در رو براش وا کردم و خودم مثل برق پریدم تو اتاقم.از خجالت سرخ شده بودم.دوباره پشیمون شدم که چرا دست به ابروهام زدم.دلم نمیخواست 


پدرم منو ببینه،یعنی ازش خجالت می کشیدم می دونستم که همون لحظه ی اول سخته و بعدش همه چی عادی می شه اما همون لحظه ی اول برام سخت بود.سخت که چی بگم؟!صد رحمت به سخت! واقعا اون لحظات برام مثل مردن بود 


بالاخره پدرم اومد تو خونه و مامانم بهش سلام کرد و از پشت در اتاقم گوش واستاده بودم.پچ پچ مامانم رو می شنیدم که داشت با پدرم صحبت می کرد.گوشامو تیز کردم شاید اولین جمله ای که پدرم می گه رو بشنوم اما هیچی نگفتن.شنیدم که رفت دستشویی و بعدش اومد بیرون.واقعا ثانیه به ثانیه اش برام شکنجه آور بود ولی باید صبر می کردم و منتظر میشدم.بالاخره م انتظارم سر اومد و صدای پدرم رو شنیدم که بهم گفت براش چایی بیارم 

دیگه نمی تونستم تو اتاق بمونم.آروم در رو وا کردم و رفتم طرف آشپزخونه.چایی رو ریختم و رفتم طرف اتاق نشیمن .از ترس و خجالت زانوهام می لرزید!ترس از این که نکنه پدرم یه چیزی بهم بگه و تو ذوقم بخوره،خجالت از اینکه روم نمی شد تو چشمای پدرم نگاه کنم!بالاخره ، هر جوری بود رفتم تو اتاق نشیمن و سلام کردم.با سینی چایی رفتم جلو پدرم و 

سینی رو گرفتم جلوش.همونجور که نگاهش به تلویزیون بود ،جواب سلامم رو داد و چایی ش رو ورداشت.منم زود از اتاق اومدم بیرون که دم در پدرم صدام کرد.میخکوب شدم!آروم برگشتم نگاهش کردم که گفت...


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_سی_ام


بیا بشین الان یه سریال قشنگ داره تلویزیون 

 تا نگاهش کردم بهم خندید و به این وسیله نشون داد که هم ترکیب جدید صورت م رو دیده و هم تایید کرده 

شنبه تا رسیدم دانشگاه دیدم که ژاله و مهناز دم در واستادن و دارن با هم حرف می زنن.چشمشون که به من افتاد زدن زیر خنده 

ژاله مبارکه

بند اندازون بوده دیروز؟!خیلی خوشگل شدی!یعنی خوشگل بودی ، خوشگلتر شدی 

 ازش تشکر کردم که مهناز گفت 

راست می گه ،خیلی خوشگل شدی اما اینارو بذار برای بعد.داشتم واسه ژاله می گفتم،توام گوش کن ،نمی دونی دریا چه جمعه بود !انقدر بهم خوش گذشت که نگو 

چطور مگه؟ 

با ابی رفته بودیم سینما.چه فیلمی بود!بعدش رفتیم یه رستوران و بعدش منو رسوند خونه.چه پسر نازی یه 

ژاله خندید و گفت 

ناقلا قالب رو خوب جایی بند کرده!بابای طرف خیلی پولداره 

مهناز رفت تو حرف ژاله و گفت

هم پولدار ، هم چشم و دل سیر!اگه بدونی چه چیزا بهم می گفت 

سه تایی راه افتادیم طرف دانشکده ی خودمون.تو راه به مهناز گفتم

تو هنوز درست و حسابی ابی رو نمی شناسی.حواستو جمع کن 

چی می گی؟!من اگه تو همین امسال باهاش عروسی نکردم اسمم رو عوض می کنم 


مهناز جون اینقدر ساده نباش.تو این دانشکده ،ابی با خیلی از دخترا دوسته.زیاد برای خودت خیالبافی نکن از کجا معلوم که تو رو فقط برای یه مدت نمیخواد؟ 

من ده تا از اینا رو تشنه می برم لب چشمه و بر می گردونم 

خدا کنه اما مواظب باش 

تو چی ؟هنوز با فریبرز راندوو نذاشتی 

 بهش خندیدم و گفتم 

من هنوز فامیلی ش رو نمیدونم چیه 

سه تایی زدیم زیر خنده که مهناز گفت 

بذار کار خودم درست بشه ، یه سر و سامونی م به کار تو می دم  

دوباره خندیدم که از ژاله پرسیدم 

امروز ندیدیش؟  

نه ،انگار هنوز نیومده دانشگاه.انگار اونم اونقدر وضعش خوبه که مهندس بشه یا نشه براش فرق نداره 

اره. اونم انگار از نظر مالی وضعش خیلی خوبه. یعنی اینجوری فکر می کنم.شایدم اشتباه می کنم

مهناز یه نگاهی به من کرد و گفت

یعنی چی؟مگه ماشین ش رو ندیدی؟!می دونی اون ماشین االکیه ، می خواست بره خونه دوستش ،با اتوبوس رفت 

تو از کجا فهمیدی؟ 

با خنده جریان اون روز رو براشون تعریف کردم.وقتی داشتم اونجایی رو می گفتم که یارو مزاحمم شده بود ،هر کدوم یه چیزی می گفتن و می خندیدن! آخر جریان که رسید ،مهناز گفت 

واقعا که ساده ای!اون مخصوصا اون روز با اتوبوس اومده که خونه راست می گی مهناز؟ 

پس چی؟!تو راه پشت سرت رو نگاه نکردی؟  

نه ، یعنی حواسم نبود ژاله که داشت به صورت من نگاه می کرد ، گفت 

خوش بحالت.مامانم که به من گفته تا روز عروسیت حق نداری دست به صورتت بزنی 

اومدم جوابشو بدم که مهناز گفت 

خفه شده ها ، ناسلامتی من آدمم و داشتم براتون چیز تعریف می کردم  

من و ژاله خندیدیم و گفتیم 

خب بگو ، بعد چی شد؟


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_سی_یکم


هیچی دیگه دم در خونه مون که رسیدیم یه خرده تو ماشین نشستیم دستمو گرفت تو دستش و گفت از اون شبی که با من تو خونه شون رقصیده عاشقم شده نمی دونین با چه صداقتی این حرف رو بهم زد یه حال خوبی بهم دست داده بود که 

نگو! اخه کم چیزی نیس!پسر به این خوشتیپی و پولداری ،بین این همه دختر منو انتخاب کرده 

مهناز داشت حرف می زد اما من داشتم تو محوطه دانشگاه رو نگاه می کردم که ببینم فریبرز اومده یا نه که یه دفعه مهناز هول م داد 

اوووی ...! حواست کجاس؟!کجا رو داری نگاه می کنی؟ 

حسابی هول شده بودم 

دارم دانشکده رو نگاه می کنم 

دانشکده که این طرفه ،تو داری اون ور رو نگاه می کنی

بالاخره چی شد؟ 

هیچی بابا ، قراره عصری با هم بریم تریا 

رسیدیم به دانشکده مونو و رفتیم تو.یه عده از بچه ها اومده بودن.کم کم با بعضی هاشون آشنا شده بودم.سلام و علیک

کردیم و سه تایی رفتیم یه جا نشستیم.من همه ش حواسم به در بود که فریبرز کی میاد. جزوه ها شون براش آماه کرده بودم 

که تا دیدمش بهش بدم. اما کلاس شروع شد و نیومد.نمی دونم چه جوری فکر می کرد.یعنی دانشگاه براش آنقدر بی اهمیت 

بود؟ 

دیگه فرصت نداشتم که به این چیزا فکر کنم.استاد داشت درس می داد و می رفت جلو و منم خواه نا خواه غرق در درس شدم.مخصوصا که این استاد ،آقای دکتر مظاهر خیلی سختگیر بود 

کلاس که تموم شد با بقیه ی بچه ها بلند شدیم که بریم کلاس بعدی تو راهرو همه داشتن در مورد استاد مظاهر حرف می 

زدن که چقدر با جذبه و سختگیره!یه مرد حدود پنجاه ساله بود و خیلی خوشتیپ.بچه ها خیلی ازش ترسیده بودن.می گفتن 

تو نمره دادن خیلی سخته 

رسیدیم به کلاس بعدی و تا نشستیم ،متوجه شدم که کیفم رو تو کلاس قبل جا گذاشتم.بلند شدم و زود رفتم تا کلاس شروع 

نشده بیارمش اما تا وارد کلاس قبلی شدم ،دکتر مظاهر رو دیدم که افتاده رو زمین !یه آن درجا خشکم زد ، اما معطل 

نکردم و پریدم طرف دفتر مدیریت دانشگاه!همچین تو راه می دویدم و پله ها رو چند تا یکی می کردم که از خودم تعجب 

کردم!تا رسیدم زود جریان رو گفتم و اونام بلافاصله زنگ زدن به بیمارستان و دو سه تاشون همراه من دویدن و اومدن 

بالا تو کلاس دکتر مظاهر.تا رسیدیم دیدیم که دکتر همونجور افتاده و فقط چشماش حرکت می کنه!همه هول شده بودن و 

فقط بالا سرش جمع شه بودن و نگاهش می کردن!نمی دونم تو اون موقعیت چی شد که یه آن فکرم رسید اگه دکتر سابقه ی ناراحتی داشته باشه حتما قرصی چیزی تو جیبش هس 

یعنی بیشتر حرکت چشمای دکتر بود که منو به این فکر انداخت! مردمک چشماش آروم به طرف بغلش حرکت می 

کرد! زود کنارش زانو زدم و شروع کردم به گشتن جیب هاش که اتفاقا یه شیشه ی کوچیک پیدا کردم!یه نگاه به شیشه 

کردم و یه نگاه به چشمای دکتر مظاهر که با دیدن شیشه آروم باز و بسته شد!دیگه معطل نکردم و از تو شیشه یه دونه 

قرص در آوردم و به زور دهن دکتر رو وا کردم که معاون دانشگاه خواست جلومو بگیره اما بهش توجه نکردم و قرص 

!رو گذاشتم تو دهن دکتر 

شاید دو دقیقه بیشتر نگذشت که سینه ی دکتر شروع کرد به حرکت کردن و کم کم انگار نفس ش عادی شد.یه ژاکت تنم 

بود ، درش آوردم و چهار الش کردم و آروم سر دکتر رو بلند کردم و گذاشتم زیر سرش.دیگه هیچکدوم از اونایی که 

اونجا بودیم نمی دونستیم باید چیکار بکنیم 

تقریبا بیست دقیقه ،نیم ساعت دیگه ،یه پزشک با دو نفر ،همراه یکی دو تا از مسئولین دانشگاه اومدن سر کلاس حالا دم در کلاس چه خبر بود ، بماند!تموم دانشجوهای اون ساختمون ریخته بودن اونجا و کللس های دیگه تعطیل شده بود 

خالصه اومدن بالا سر دکتر مظاهر و معاینه ش کردن.وقتی کارشون تموم شد ، معاون دانشگاه جریان قرص رو به آقای دکتر گفت و منم شیشه ای رو که تو دستم نگه داشته بودم بهش نشون دادم که خندید و گفت 

انگار ایشون شانس آورده که به موقع این قرص رو بهش رسوندین وگرنه معلوم نبود که چه وضعی داشت 

با گفتن این حرف ، یه لبخند رو لب معاون دانشگاه نشست و به من نگاه کرد!بالاخره اون دو نفر همراه پزشک رفتن و دکترم که یکی دو تا آمپول به استاد مظاهر تزریق کرده بود ،اجازه داد که بذارن ش رو برانکارد و ورش داشتن و از کلاس بردنش بیرون و آروم ، با کمک دانشجوها سوار آمبولانسش کردن و ماشین حرکت کرد 

بچه ها که انگار منتظر یه اتفاق بودن تا کلاس ها رو تعطیل کنن ، گله به گله جمع شدن در مورد این اتفاق صحبت کردن.من هنوز گیج بودم که از پشت یکی بهم گفت 

انگار نجاتش دادین


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_سی و دوم


برگشتم طرف صدا که دیدم فریبرز پشتم واستاده جا خوردم 

کی اومدین دانشگاه؟ 

همون موقع که شما بالا سر اون آقا بودین 

دکتر مظاهر ؟ 

همه تو دانشگاه می گن که اگه شما یه خرده دیرتر رسیده بودین یا فرصت رو بهش نمی دادین احتمال داشت که اتفاق

!بدی براش بیفته 

چرا ساعت اول ، کالس دکتر مظاهر نیومدین؟ - 

.می گن خطر ازش رد شده - 

!براتون جزوه ها رو آوردم.انگار دکتر مظاهر شانس آورده که دختر خانمی مثل شما به موقع به دادش رسیده - 

برم براتون بیارم شون؟ - 

« فقط نگاهم کرد.تازه متوجه شدم که اصال نفهمیدم داره در مورد چی حرؾ می زنه!با خجالت بهش گفتم » 

.معذرت می خوام ،حواسم جمع نیس - 

یه آن متوجه شدم داره به ابروهام نگاه می کنه!زود صورتم رو برگردوندم یه طرؾ دیگه و وانمود کردم که دارم دنبال » 

« ژاله اینا می گردم که گفت 

روزایی که تا بعد از ظهر دانشکده هستین ناهار رو چی کار می کنین؟

.می ریم ؼذاخوری دانشگاه - 

تنها می رین؟ - 

.نه ، با دوستام می رم - 

تازه متوجه شدم عجب جوابی دادم !شاید اینطوری می خواست بهم بفهمونه که دلش » 

« می خواد ناهار رو با من بخوره!زود گفتم 

.البته بعضی وقتا - 

یه آن تو چشمام نگاه کرد و گفت


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_سی_سوم


انگار کلاس دیگه تشکیل نمی شه 

نه دیگه ، فکر نکنم 

خب فعلا با اجازتون 

کجا می رین؟ !بعد از ظهر کلاس داریم 

همونجور که تقریبا پشتش به من بود شونه هاشون مثل همیشه انداخت بالا و زیر لب گفت

جایی نمی رم،همین جاهام 

راهش رو کشید و رفت.همونجور که همیشه راه می رفت راه رفتنی بی هدفی تازه متوجه شدم که لباسش عوض شده.یه 

شلوار سورمه ای خوشرنگ پوشیده بود با یه بلوز آبی قشنگ از حواس پرتی و گیجی خودم اونقدر حرصم گرفت که دلم می خواست همونجا یه جیغ سر خودم بکشم!چطور متوجه نشدم که می خواد با من ناهار بخور راه افتادم طرف دانشکده همونجور که راه می رفتم همه ی سرها به طرفم بر می گشت و دانشجو ها بهم لبخند می 

زدن همه از اینکه من تونسته بودم دکتر مظاهر رو نجات بدم ،خوشحال بودن.برام عجیب بود که می دیدم انقدر دانشجوها نگران دکتر مظاهرن 

استاد خشک و جدی و سختگیری بود 

 تا وارد ساختمون شدم ،ژاله و مهناز رسیدن جلوم و مهناز گفت 

دختر چی کار کردی 

چطور مگه؟ 

می گن دکتر مظاهر تو تموم استادا تکه! می گن خیلی به دانشجوها کمک می کنه 

جدی؟

آره!می گن خیلیم پولداره!آخ که اگه کچل نبود می رفتم و زنش می شدم! با این قلب خرابی که داره فکر نکنم شیش ماه بیشتر شوهر داری کنم!بعدش من می مونم و یه مجلس ختم و یه خروار پول بی زبون 

سه تایی زدیم زیر خنده که ژاله گفت 

خواستیم بیایم پیشت اما دیدیم داری با فریبرز حرف می زنی 

آره داشت در مورد دکتر مظاهر صحبت می کرد 

مهناز اونم خیال داره زن دکتر مظاهر بشه؟ دوباره خندیدیم که مهناز گفت

هر دفعه که دوست پسرت تشریف می آرن دانشگاه ،یه دست لباس می پوشن

دوباره صورتم سرخ شد.هر بار که مهناز ، فریبرز رو دوست پسر من خطاب می کرد هم خجالت می کشیدم و هم یه احساس خوب بهم دست می داد!برای اینکه صحبت رو عوض کرده باشم به مهناز گفتم 

چند روزه از گیتا خبری نیس 

خودشو منتقل کرد به شهرستان.خونوادش اینجا نبودن 

غدا خوری کی باز می کنه؟ 

یه نیم ساعتی وقت داریم.بیاین قدم بزنیم 

اومدیم از سالن بریم بیرون که یکی از پسرای کلاسمون از دور پیداش شد و مستقیم اومد طرف ما که مهناز گفت 

!ایش ...!!همه رو برق می گیره ، ما رو چراغ نفتی!اینم بند کرده به من قیافشو ببینین تو رو خدا 

منو ژاله برگشتیم طرف پسره.از ظاهرش معلوم بود که از اون بچه درس خون هاس یه عینک قاب مشکی زده بود و فرقش رو از یه طرف وا کرده بود و یه دست کت و شلوار خاکستری تن ش بود و دکمه ی پیرهنش رو تا آخر بسته بود



➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️

#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_۳۴


ژاله – از بس تو کلاس و دانشگاه دلربایی می کنی 

آره !چه چیزایی هم به تورم می افته 

« پسره با خجالت اومد جلو و سلام کرد و اول به من گفت » 

واقعا کارتون عالی بود...


ازش تشکر کردم که بعدش به مهناز گفت 

ببخشید مزاحم تون شدم 

« مهناز با یک حرکت ظریف سرش ، موهاشو ریخت یه طرف و گفت » 

.بفرمایین خواهش می کنم 

می خواستم ببینم ناهار رو چی کار می کنین؟ 

!خب می خوریمش دیگه!کار دیگه ای که باهاش نمی شه کرد 

« تا اینو گفت من و ژاله زدیم زیر خنده!پسرک سرخ شد و گفت » 

... ببخشید ، منظورم این بود که اگه میل دارین 

« مهناز نذاشت حرفش تموم بشه و گفت » 

حتما می خوای یه غذای پونزده زاری مهمونم کنی؟!باشه ، هر وقت 

!پول خرد نداشتم ، ناهار مهمونم کن 

، تا اینو گفت ، پسرک آب دهانش رو به سختی قورت داد 

 ژاله نه به اون عشوه ای که براش اومدی و نه به این حرفی که بهش زدی!

آخه قیافش رو نگاه کن!خیلی خوشتیپ و خوش لباسه ، (راندووم)می خواد بزاره!بیاین بریم تا دوباره برنگشته!حتما این دفعه که بیاد ، غیر از ناهار ،یه بستنی هم برام می خره


سه تایی رفتیم تو محوطه ی دانشگاه و یه خرده قدم زدیم تا غذاخوری دانشگاه وا شد و راه افتادیم طرفش.همونجور که راه می رفتیم از مهناز پرسیدم 

تا حالا تریا رفتی؟ 

تا دلت بخواد 

چه جور جایی یه؟

یه جا مثل رستوران!فقط چایی و قهوه و آبمیوه و این جور چیزا توش سرو می کنن.یعنی تو تا حالا تریا نرفتی؟ 

.نه

!چاخان نکن 

!نه به خدا!تا حاال نرفتم

!پس خیلی عقبی

ببینم تو تریا دختر پسرا با هم می رقصن؟ 

.نه بابا ! اگه رقص و این چیزا بخوای باید با دوست پسرت بری دیسکو

دیسکو چه جور جاییه؟

خب تو که انقدر اطلاعاات لازم داری ، یه سر برو کتابخونه ی دانشگاه

دایرة المعارف بگیر و بشین بخون.همه ی اینا توش نوشته

سه تایی زدیم زیر خنده و وارد غذاخوری شدیم . چند قدم که جلوتر رفتیم یه دفعه فریبرز اومد جلومو گرفت » 

.براتون غذا گرفتم.اونجاس.سر اون میز 

یه دفعه وا دادم.اصلا انتظارش رو نداشتم!مونده بودم چی کار کنم که ژاله به فریبرز سلام کرد.فریبرز جواب سلامش رو داد و برگشت یه نگاهی به مهناز کرد که مهنازم براش سر تکون داد و ژاله گفت 

.پس تو برو دریا.من و مهنازم با هم می ریم غذا می خوریم.تو کلاس می بینمت - 

« اصلا نتونستم جوابشو بدم.اونام حرکت کردن برن که مهناز گفت » 

!فکر نکنم دیگه دایرة المعارف لازم داشته باشی!معلم خصوصی ت خودش همه رو یادت می ده 

سرم رو برگردوندم که فریبرز خندم رو نبینه.حالا مونده بودم که چی کار کنم چون فریبرزم همونجور واستاده بود و منو نگاه می کرد.یه لحظه به خودم اومدم!خیلی بد بود که اون وسط واستاده بودیم!زود بهش گفتم 

کدوم میز؟ 

با دستش به ته سالن اشاره کرد و منم راه افتادم اون طرف.آخرای سالن ، رو یه میز ،دو تا سینی غذا دو طرف میز » 

بود.رفتیم و نشستیم .غذا چلوکباب بود.کیفم رو گذاشتم و بهش گفتم 

کاشکی قبلش بهم می گفتین.اگه می دونستم تنها می اومدم 

صورت تون فرق کرده 

بله

یه جور دیگه شدین.


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_۳۵


سرمو انداختم پایین و سینی غذا رو کشیدم طرف خودم و به ظاهر مشغول خوردن شدم و اونم همین کار رو کرد.داشتم تو ذهنم دنبال یه حرفی چیزی می گشتم که باهاش سکوت رو بشکنم و سر صحبت وا کنم .می خواستم یه موضوع خوب باشه که بشه حرف رو تا آخر ناهار ادامه بدم 

چرا دانشگاه نمی آین؟ 

می آم 

منظورم اینه که خیلی غیبت دارین 

دوباره شونه هاشو انداخت بالا و مشغول خوردن شد.منم یه خرده غذا خوردم و دوباره گفتم 

پدرتون چه شغلی دارن؟ 

همه شغلی داره پدرم

متوجه نمی شم 

سهامداره عمده ی بانک ..... پدرمه.یعنی بیشتر اون بانک مال خودشه.یکی دو تام کارخونه داره 

پس از نظر مالی وضعشون خیلی خوبه 

جوابمو نداد.خدا خدا می کردم که اون نپرسه که پدر من چیکارس!راستش می دونستم که پولدارن اما نه انقدر!اگه شغل پدرم رو می پرسید چه جوری باید بهش می گفتم که پدرم معاون یه بانکه؟!یه بانک شبیه همون بانکی که پدر اون صاحب شه!بازم از دست خودم عصبانی شدم!آخه این چه سوالی بود که کردم !اما نمی دونم چه طوری یه دفعه از دهنم پرید گفتم 

منزل تون کجاس؟

سلطنت آباد  

حتما یه خونه ی شیکه؟  

یه باغ بزرگه با یه خونه ی بزرگ وسطش این دفعه دیگه دلم می خواست که این زبونم لال بشه و از این سوالات احمقانه نپرسم

شروع کردم به غذا خوردن که شاید دهن م بسته بشه و چیزی ازش نپرسم اما بی اختیار قاشق مو گذاشتم تو بشقابم و بهش گفتم 

چرا شما یه جور خاص هستین؟ 

نگاهم کرد و گفت 

چه جور خاصی هستم؟ 

مرموز ، تودار ،ساکت  

« فقط نگاهم کرد » 

یکی دیگه م اینکه همیشه غمگین هستین.چرا؟

یه مقدار در زندگی مشکل دارم 

می شه بپرسم چه مشکلی؟ 

پدرم می خواد که منو برای تحصیل بفرسته خارج از کشور اما من اینجا رو دوست دارم...

خب می تونین باهاشون صحبت کنین .شما الان موقعیت خیلی خوبی دارین.هر کسی نمی تونه تو این دانشگاه وارد بشه 

با پدرم نمی شه صحبت کرد 

چرا؟ 

حرف همیشه حرف خودشه 

مادرتون چی ؟ایشون نمی تونه با پدرتون صحبت کنه؟ 

سرش رو تکون داد.انگار خیلی دوست نداشت در مورد خانوادش حرف بزنه.منم دیگه دنباله ی صحبت رو نگرفتم و 

شروع کردم به خوردن غذا 

نیم ساعت بعد کلاسمون شروع می شد باید می رفتیم.دو تایی بلند شدیم و ازش به خاطر ناهار تشکر کردم و اومدیم بیرون 

تو محوطه به ژاله و مهناز برخوردیم.فریبرز ازمون عذرخواهی کرد و رفت طرف دستشویی و ماهام رفتیم طرف کلاس

فریبرز اون کلاس رو هم نیومد.خیلی از دستش عصبانی بودم.فکرم اصلا کار نمی کرد.نمی تونستم به درس گوش 

بدم.همه ش به حرفای فریبرز فکر می کردم.خونه ی سلطنت آباد ، باغ بزرگ ، پدر پولدار!نا امید شدم.بهتر بود دیگه 

اصلا بهش فکر نمی کردم.از نظر طبقاتی ،فاصله ی زیادی با هم داشتیم.خیلی پولدار بودن 

فردا صبحش که از خونه اومدم بیرون و رسیدم سر کوچه مون،جلو ایستگاه اتوبوس یه دفعه فریبرز اومد جلو!اصلا انتظارش رو نداشتم!با ماشین ش اومده بود.در ماشین رو برام وا کرد و منم سوار شدم و خودش نشست پشت ماشین و حرکت کردیم...


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۳۶


تو تموم اون لحظات ، هم خوشحال بودم و هم ناراحت.خوشحال از اینکه فریبرز اومده بود دنبالم و ناراحت به 

خاطر اینکه می دیدم اونا خیلی پولدارن و گویا پدرشم باید در این نوع 

مسائل سختگیر باشه.حتما هم دلش می خواست پسرش با یه دختر از 

طبقه ی خودش ازدواج کنه.تازه مسئله ی رفتن به خارجش هم در میون 

بود.اینا یه طرف ، موضوع دیگه ای که باعث ناراحتی م شده بود ، اومدن 

فریبرز تو محله مون بود 

آروم بهش گفتم خوب نیس من و شما رو اینجا با هم ببینن 

معذرت می خوام.چاره ای نداشتم 

چرا دیروز نیومدین کلاس؟ 

اومدنم چه فایده ای داره؟ممکنه تا چند وقت دیگه از ایران برم 

فکر می کنین ممکنه نظر پدرتون عوض بشه؟ 

نه ، فکر نکنم 

خواهر برادرم دارین؟

دو تا خواهر دارم 

ازدواج کردن؟ 

نه، از من کوچیک ترن 

یه مقدار که رانندگی کرد گفت می شه ساعت اول نریم دانشگاه؟ 

اومدم بهش بگم نه اما تا چشمام تو چشماش افتاد انگار زبونم بند اومد.فقط با سر بهش گفتم آره که از پایین تر از دوراهی یوسف آباد پیچید بالا طرف میدون ونک.تو دلم غوغا شده بود!اصلا نمی تونستم باور کنم که این منم که یه روز به خاطر یه پسر کلاسم رو ول کرده باشم!یه حال عجیبی داشتم.احساس گناه می کردم.حتی چند بار اومدم بهش بگم که برگردیم اما هر بار چشمم بهش می افتاد سست می شدم چند دقیقه بعد رسیدیم دم پارک ساعی و ماشین رو یه گوشه پارک کرد و پیاده شدیم.ماشین رو قفل کرد و دو تایی رفتیم تو پارک و کنار همدیگه بدون اینکه هیچکدوم چیزی بگیم ، راه افتادیم.دیگه برام مهم نبود که دانشگاه نرفتم.احساسی که پیدا کرده بودم ، خیلی خیلی برتر از این مسائل بود همونجور که راه می رفتیم ، زیر چشمی نگاهش می کردم .یه شلوار قهوه ای خوشرنگ پوشیده بود با یه کفش قهوه ای.یه بلوز یقه سه سانت کرم رنگ م تنش بود.خیلی خوشتیپ شده بود.یه بوی ادکلن خیلی عالی م ازش می اومد.خلاصه اصلا

تو حال خودم نبودم.دو تایی فقط راه می رفتیم.پارک هم خلوت بود.نصفی از برگ درختا زرد شده بود و یه مقدارش نارنجی و بعضی هاشونم هنوز سبز بودن.انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن و فضایی درست کرده بودن که فقط می شد تو رمان های ایرانی خوند!صدای شن های زیر پامون رو فقط می شنیدیم و گاه گداری قار قار کلاغها رو.یه سوزی هم به صورت مون می خورد.اصلا دلم نمی خواست که این سکوت شکسته بشه تقریبا نیم ساعتی با همدیگه بدون حرف قدم زدیم که یه دفعه،یه جا واستاد و برگشت طرف منو گفت : دریا ، خیلی دوستت دارم

انگار به تموم بدنم برق وصل کرده بودن!حدس زده بودم که باید کار های دور از انتظاری رو از یه همچین شخصیتی انتظار داشت اما این یکی دیگه خیلی برام غیر منتظره بود!بدون هیچ مقدمه چینی!تنها چیزی که تونستم بهش بگم این بود که گفتم برگردیم سرش رو انداخت پایین و دو تایی برگشتیم طرف ماشین.وقتی رسیدیم تو خیابون پهلوی و خواست بره طرف ماشین بهش گفتم 

من خودم می رم

چرا ؟ 

اینطوری راحت ترم.خداحافظ  

احساس کردم الانه که مثل همیشه شونه هاشو بندازه بالا و بذاره بره اما اینکار رو نکرد.همونجا کنار ماشین واستاد تا من رفتم اون ور خیابون و تا سوار تاکسی نشدم از جاش تکون نخورد.وقتی تاکسی حرکت کرد ، برگشتم و از شیشه ی عقب نگاهش کردم.هنوز همونجوری واستاده بود و به من نگاه می کرد..


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

ادامه مطلب

نظرات ارسال شده

  • ارغوان

    من در پکن هستم تازه داستان خوندم عالی بود درکانال پستچی 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی