[RB@Blog_Title]

⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۳۷


تا یه هفته بعد از این جریان ، فریبرز دانشگاه نیومد.منم خیلی وقت داشتم که به همون یه جمله ای که گفته بود فکر کنم » 

.وقتی تو خونه بودم ،می رفتم تو اتاقم و در رو می بستم و می نشستم به فکر کردن.همه ش به خودم می گفتم که فریبرز منظورش چیه؟درباره ی من چه جوری فکر کرده؟آیا من در مقابلش از خودم ضعف نشون ندادم؟منو چه طوری دوست داره؟موقتی؟اون اگه می خواست ، خیلی راحت می تونست از نظر مادی خونه و زندگی تشکیل بده ، اما با کی؟با من؟پس پدرش چی میشه؟اون الان خودشم بلاتکلیفه!اگه آینده ش براش روشن بود که این وضع درس خوندن و دانشگاه اومدنش نبود 

روزا تو خونه این فکرا رو می کردم و با همین فکرا می خوابیدم و صبح م تو دانشگاه چشمم فقط اینور و او نور بود که پیداش می شه یا نه.هفته ی بدی رو گذروندم.این دانشگاه نیومدنش از همه چیز برام بدتر بود!حداقل اگه می اومد می تونستم باهاش حرف بزنم و کمی از این سرگردونی در بیام

اون یه هفته برام مثل یه سال گذشت تا بالاخره شنبه ی بعدش پیداش شد. تازه رفته بودیم سر کلاس و استادم دیر کرده بود.  

من و ژاله و مهناز، سه تایی رو سه تا صندلی، کنار هم نشسته بودیم و حرف می زدیم. اون پسره م که شکل بچه درس خون ها بود تو این چند روزه مهناز رو ول نمی کرد. تا می رفتیم تو محوطۀ دانشگاه، می اومد نزدیک ما و همونجاها می پلکید. تا می رفتیم تو ناهار خوری، می اومد نزدیک میز ما ها می نشست. سر کلاسم زود می اومد و صندلی بغل مهناز رو اشغال می کرد! برای همینم مهناز وسط می نشست که اون دیگه ناامید بشه و نیاد پیش ما اون روز صبح که رفتیم سر کلاس، بر عکس همیشه، مهناز نشست رو صندلی کناری 

صندلی بغلی شم خالی بود. من و ژاله این طرفش نشستیم. داشتیم با همدیگه حرف می زدیم که پسره از در کلاس وارد شد و تا چشمش به مهناز افتاد و دید که وسط ما ننشسته و یه صندلی م بغلش خالییه، خوشحال اومد و یه سلامی به ماها کرد و رفت نشست کنار مهناز که به محض نشستن فریادش رفت هوا و نیم متری از جاش پرید بالا 

یه آن همه جا خوردن اما با خنده ی مهناز، تازه فهمیدم که این ذلیل نمرده یه پونز گذاشته بوده روی صندلی! خنده کلاس رو ورداشته بود! طفلک پسره حالا هر کاری می کرد که پونز رو که چسبیده بود بهش پیدا کنه، نمی شد 

تو حال خندیدن و این چیزا بودم که دیدم ژاله و مهناز دارن با چشم و ابرو بهم اشاره می کنن. تا برگشتم و صندلی بغلم رو نگاه کردم دیدم که فریبرز درست کنارم نشسته. فقط مات بهش نگاه کردم که بهم سلام کرد. فقط یه سلام 

یه شلوار سفید پوشیده بود با یه بلوز سفید. تو همین موقع استاد وارد شد و فرصت نشد که باهاش حرف بزنم 

خلاصه... مشغول درس شدم. اونم داشت بر خلاف هر روز جزوه هاشو می نوشت. کلاس که تموم شد، وقتی بلند شدیم که بریم کلاس دیگه بهش گفتم 

انگار تصمیم گرفتین که درس بخونین؟ 

درس بخونم؟ 

دیدم داشتین جزوه ای که استاد می گفت می نوشتین....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۳۸


یه نگاه به من کرد و بعد کلاسورش رو وا کرد و صفحۀ اولش رو بهم نشون داد. در جا خشکم زد! از اول تا آخر صفحه نوشته بود 

!!..... دریا دریا دریا دریا دریا 

انقدر جا خورده بودم که متوجه نشدم مهناز و ژاله م دولا شدن و دارن کلاسور فریبرز رو نگاه می کنن 

مهناز گفت انگار تموم دریای مازندران رو ورداشتن آوردن تو دانشکده! الان آب همه جا رو ورمیداره! کاشکی امروز مایو 

پوشیده بودیم تا مهناز اینو گفت، همگی زدیم زیر خنده! ژاله دست مهناز رو گرفت و کشید و با خودش برد که فریبرز گفتبه حرفم فکر کردین؟ 

خیلی 

خب؟ 

نمی دونم باید بهتون چی بگم؟ 

می شه خواهش کنم که این کلاس رو نرین؟ 

بازم؟

فقط نگاهم کرد. سرم رو انداختم پایین و کیف و کتاب ها مو ورداشتم و از کلاس اومدم بیرون و تو راهرو واستادم.

اونم دنبالم اومد بیرون. همونجور که جلومو نگاه می کردم بهش گفتم

کجا بریم؟ 

بریم تریا دانشگاه 

راه افتادم و از پله ها رفتم پایین. فریبرزم آروم کنارم می اومد. گاه گاهی از زیر چشم نگاهش می کردم. قد بلند، اندام چهارشونۀ ورزیده، قدم های محکم! وقتی کنارش بودم ته دلم می لرزید 

از تو چمن دانشگاه میانبر زدیم طرف تریا و وقتی رسیدیم، فریبرز رفت و دوتا چایی گرفت و آورد. دوتایی پشت یه میز نشستیم، داشتم لیپتون رو از تو لیوان در می آوردم که گفت 

نمی خوای جوابمو بدی؟

من نمی فهمم اون حرف شما چه معنی ای داشت؟ 

اون حرف در تمام دنیا یه معنی داره 

برای شما همون معنی رو می ده؟ 

 سرش رو تکون داد. دوباره سرم رو به لیوان چایی م گرم کردم که گفت

من دوستت دارم دریا

نذاشتم بقیۀ حرفش رو بزنه و گفتم 

برای من دوست داشتن فقط یه معنی می ده. اینو باید شما بدونین 

چه معنی ای؟

ازدواج 

یه لحظه ساکت شد و سرش رو انداخت پایین. این حرکت ش برام خیلی معنی داشت تو تمام مدت، از همون موقعی که 

برای اولین بار فریبرز رو دیدم و شناختم از همین می ترسیدم! مخصوصا وقتی فهمیدم که چقدر پولدارن دستم رفت که کیف و کتابم رو وردارم. اونقدر از این عکس العملش عصبانی بودم که دستام داشت می لرزید! دیدم نمی تونم بدون اینکه چیزی بهش بگم از اونجا برم. برای همین م در حالی که بغض گلم رو گرفته بود گفتم تو منو اشتباهی گرفتی و در موردم اشتباه فکر کردی! این فقط به خاطر محیطیه که تو

یه دفعه سرش رو بلند کرد و گفت 

منم می خواستم ازت بخوام که باهام ازدواج کنی ام اما نتونستم منظورم رو درست بهت بگم 

یه دفعه وا دادم! انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم! آروم سرجام نشستم و دستم از کیف و کتابم ول شد! یه آن تو 

چشماش نگاه کردم. هیچ اثری از دروغ و حقه بازی توش ندیدم! به همین راحتی ازم تقاضای ازدواج کرده بود! انگار 

خداوند این آدم رو برای این آفریده بود که فقط کارای غیر منتظره بکنه! دیگه واقعا در مقابل یه همچین ادمی مستاصل شده بودم. نمی دونستم باید چی بهش بگم و چی نگم. بهرین کار این بود که بذارم اول اون یه کار عیر منتظره بکنه و بعد من در مقابلش واکنش نشون بدم 

!دوباره تو چشماش نگاه کردم. اونقدر معصوم بود که آدم خیال می کرد داره تو چشمای یه پسر بچه نگاه می کنه 

دستم رو زدم زیر چونه م و سرمو به چایی خوردن گرم کردم. کم کم از لیوانم می خوردم و فکر می کردم که گفت 

حالا چی می گی؟ قبول می کنی؟ 

آخه چی بگم من؟! این یه مسئلۀ ساده نیس که زود بشه در موردش فکر کرد و به نتیجه رسید 

چرا؟..


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۳۹


🔻چرا چی؟ 

چرا نمیشه به نتیجه رسید؟ 

این مسئله مهم ه! داریم در مورد یه زندگی صحبت می کنیم و تصمیم می گیریم 

گذروندن یه روز یا چند ساعت با هم نیس که بد یا خوب، خیلی زود تموم بشه و هر کدوم بریم دنبال کار خودمون 

برای چی بریم دنبال کار خودمون؟ 

.متوجۀ منظورم نمی شی 

اگه تو ام منو دوست داشته باشی دیگه مسئله ای باقی نمی مونه 

خونواده هامون چی؟ پدرت؟ 

این مسئله ایه که به خودم مربوطه 

خارج رفتنت چی می شه؟ 

من خارج نمی رم 

دیگه نمی دونستم باید چی بگم. برگشنم به دور و ورم نگاه کردم. چندتا میز اون طرف تر، یه دختر و پسر دانشجو، مثل 

ما نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن. توجه م بهشون جلب شد. خوب که نگاه کردم دیدم دختره داره گریه می کنه.  

یه دفعه خیلی چیزای بد اومد تو فکرم! چه اتفاقی ممکنه بین شون افتاده باشه؟! نکنه همین اتفاقم تو چند قدمی، منتظر من 

باشه؟

دختره داشت آروم گریه می کرد و گاه گاهی با یه دستمال اشک ها شو پاک می کرد و یه چیزایی به پسره می گفت. خیلی ناراحت به نظر می رسید اما عوضش پسره خیلی خونسرد جلوش نشسته بود. فریبرزم وقتی دید من اون طرف رو نگاه می کنم، متوجه شون شد. تو همین موقع پسره از جاش بلند شد که بره اما دختره با التماس دستش رو گرفت ولی پسره خیلی راحت دستش رو از دست دختره کشید بیرون و راهش رو کشید و رفت ..این صحنه خیلی تو من اثر کرد. روز اولیم که می خواستن با هم خیلی قرارها بذارن رفتار پسره همینطوری بوده؟! اون 

وقتم همینقدر بی تفاوت بوده؟ 

حالا دختره تنها نشسته بود و سرش رو انداخته بود پایین و رو میز رو نگاه می کرد موهاش ریخته بود دور صورتش و 

نمی تونستم ببینم که هنوزم داره گریه می کنه یا نه 

نکنه همین سرنوشت من باشه؟ 

یه دفعه بغض گلوم رو گرفت. دلم برای دختره خیلی سوخت. اومدم چاییم رو وردارم یه خرده ازش بخورم که دیدم 

قبلا خورده بودم فریبرز لیوان چاییم رو ورداشته و داره ازش می خوره! درست از همونجایی که من 

یه دفعه تموم افکارم ریخت بهم! خیلی بی پروا بود 

بلند شدم و کیف و کتابم رو ورداشتم و از تریا اومدم بیرون. اونم دنبالم اومد. بی اینکه حتی یه کلمه م حرف بزنه. نمی دونم چه مدت تو محوطۀ دانشگاه با هم راه رفتیم. صد بار، صد تا موضوع رو تو ذهنم آوردم ام ا تا یه خرده جلو رفتم 

!مثل زنجیر که از وسط پاره بشه، پاره شد 

رفتم یه گوشه واستادم و تکیه م رو دادم به دیوار. اونم بدون یه کلمه حرف اومد و کنارم واستاد و همین کار رو کرد.  

داشتم به دانشجوهایی که از جلومون رد می شدن نگاه می کردم. همه می خنددیدن و شاد بودن. دخترا و پسرا، دوتا دوتا با هم می اومدن و از جلومون رد می شدن و صدای خنده هاشون تو گوشام می پیچید و تو ذهنم گریۀ اون دختر رو می شست و پاک می کرد. به خودم گفتم چرا باید فکر کنم که سرنوشت اون دختر سرنوشت منم هس؟! اصلا شاید سر مسئلۀ دیگه ای با هم اختلاف پیدا کرده باشن! چرا من باید فکر کنم که زندگی من و اون شبیه همدیگه س؟! تازه اون یه گریه در مقابل این همه خنده اصلا به چشم نمیاد...


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۰


کم کم داشت اون حالت بد، روحیه م رو ترک می کرد که متوجه شدم یه چیزی کشیده می شه رو کفشام! تا سرم رو آوردم پایین و پاهام رو نگاه کردم دیدم فریبرز خم شده و داره با یه دستمال کفشامو پاک می کنه! فقط مات بهش نگاه کردم که یه لحظه بعد وقتی کارش تموم شد، خیلی عادی بلندشد و دستمالش رو تکوند و گذاشت تو جیبش و خیلی عادی، انگار نه انگار که این کار رو کرده، دوباره تکیه ش رو داد به دیوار و شروع کرد به دانشجوهایی که رد میشدن نگاه کردن! بعد که دید من بهش مات شدم، نگاهم کرد و گفت 

چیزی می خوای بگی؟ 

واقعا دیگه نمی دونستم که در مقابل یه همچین آدمی چیکار باید کرد و چی باید گفت! به قدری رفتارش صادقانه بود که 

آدم در مقابلش خلع سالح می شد! رفتارش مثل بچه ها، معصوم و به دور از ریا و تزویر بود. همون موقع بود که با احساس کردم دوس دارم که خوشبختانه تو همین موقع ژاله از دور پیداش شد و برام دست تکون داد و اومد جلو و گفت 

از دفتر دانشگاه اومدن سر کلاس دنبالت، بیا بریم ببینیم چیکارت دارن 

اصلا دلم نمی خواست که از فریبرز جدا بشم اما مجبور بودم که برم. بهش گفتم صبر کنه تا برگردم با اینکه با ژاله راه افتادیم طرف دفتر دانشکده. چند قدم که رفتیم برگشتم و نگاهش کردم 

دیدم داره آروم آروم و بی هدف، راه میره و بعضی وقتا با پاش یه سنگ رو پرت می کنه یه طرف! مثل پسر بچه ای که مامانش تنهاش گذاشته و بهش گفته همونجاها باشه تا برگرده! واستادم و نگاهش کردم. انگار منم مثل مادری که پسرش رو یه جا تنها گذاشته، دلم براش شور می زد و نگرانش بودم 

ژاله

انگار باید خیلی پسر ساده ای باشه؟ 

تو هم اینو فهمیدی؟ 

دوتایی خندیدیم و رفتیم طرف دفتر دانشکده. توی دفتر خیلی شلوغ بود. همه دانشجوها ریخته بودن اون تو و مسئولین دانشکده رو به حرف گرفته بودن. سراغ معاون دانشکده رو گرفتیم که معلوم شد رفته برای ناهار. اومدیم بیاییم بیرون که یکی از پرسنل اومد و آروم بهم گفت که معاون دانشکده تو اتاق روبرو منتظره منه. ازش تشکر کردم و رفتم اتاق روبرو در زدم و رفتم تو. تا منو دید از جاش بلند شد و اومد جلو و با مهربونی جواب سلامم رو داد و بهمون گفت که بشینیم 

وقتی نشستیم یه خرده از درس ها و این چیزا ازمون پرسید و بعد گفت 

خبر دارین که حال استاد مظاهر خوب شده و بردنش خونه؟ 

خبر داشتم که حال استاد خوبه، یعنی همون چند روز اول مرتب از دفتر دانشکده حالش رو می پرسیدم اما نمی دونستم

که از بیمارستان منتقل شده به خونه. معاون دانشکده از تو جیب ش یه دفتر یادداشت در آورد و یه آدرس و شماره تلفن توش نوشت و داد دسته منو گفت 

این آدرس و شمارة تلفن استاد مظاهره. از من با تاکید خواسته که بدمش به شما و ازتون خواهش کنم که یه سری بهش

بزنین، خوشحال میشه. در ضمن یه عیادتی هم ازش کردین 

کاغذ رو ازش گرفتم و وقتی می خواستم بذارم تو کیفم، بهم یاد آوری کرد که آدرس و شمارة تلفن پیش خودم بمونه و دست کسی نیفته. خیالش رو راحت کردم و ازش اجازه گرفتیم و دوتایی اومدیم بیرون که ژاله گفت 

نمی آی بریم ناهار بخوریم؟ 

.نه، فریبرز منتظرمه، می رم اگه اونم اومد، باهم ناهار می خوریم 

پس من می رم 

باشه، سر کلاس می بینمت 

از ژاله خداحافظی کردم و برگشتم تو محوطه، فریبرز درست همونجایی بود که ازش جدا شده بودم. کلاسورش هم 

دستش بود و تکیه شو داده بود به دیوار و داشت دانشجوها رو نگاه می کرد. از همون دور واستادم و نگاهش کردم. برام 

خیلی جالب بود که رفتارش رو بدون اینکه خودش متوجه باشه ببینم! دخترا وقتی می دیدنش، راهشون رو کج می کردن و از جلوش رد می شدن و بعضی هاشونم یه خنده ای تحویلش می دادن اما فریبرز انگار نه انگار که تو این دنیاس!  

حواسش به هیچکدوم از اینا نبود. از این رفتارش خوشم اومد. راه افتادم طرفش که تا چشمش به من افتاد تکیه ش رو از 

دیوار ورداشت و اومد طرف من 

خیلی طول دادم؟...


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۱


🔻نه 

هیچ جا نرفتی؟ 

نه 

اگه من یه سال م کارم طول می کشید همونجا می موندی؟ 

آره 

جدی داری حرف می زنی یا شوخی می کنی؟ 

مگه نگفتی صبر کنم تا برگردی؟ 

به خدا داشت حقیقت رو می گفت! یعنی هیچ دروغ و ریایی، نه تو صداش بود و نه تو چشماش! وقتی انقدر معصومانه 

حرف می زد، ته قلبم یه احساس عجیبی پیدا می شد که تا حالا برام وجود نداشته بود! بهش گفتم 

نمی خوای بریم ناهار بخوریم؟ 

اگه تو می خوای بریم 

مگه گرسنه ت نیس؟

نه 

منم میل به غذا ندارم 

پس چیکار کنیم؟

.می خوام باهات حرف بزنم. بیا بریم یه جا که خلوت باشه 

دوتایی راه افتادیم قسمت پشت دانشکده مون که چند تا راه داشت و کنارش نیمکت بود و شمشادها جلوی دید رو گرفته بودن. اکثر دانشجوها، یا رفته بودن ناهار خوری یا بعد از ظهر کلاس نداشتن و رفته بودن خونه 

دوتایی رو یه نیمکت نشستیم. ساکت فقط داشت تو دهن منو نگاه می کرد که چی می خوام بهش بگم! عین یه بچه 

ببین فریبرز، من کاملا گیج شدم 

چرا؟ 

چرا نداره دیگه! وقتی یه پسر به یه دختر اینطوری پیشنهاد ازدواج بده خوب معلومه که دختره حسابی گیج می شه 

خب 

یعنی می خوام بگم تو می خوای چیکار کنی؟

چی رو؟ 

زندگی ت رو! می خوای اینجا بمونی؟ می خوای درس بخونی؟ می خوای بری؟! چیکار می خوای بکنی؟ 

می خوام اینجا بمونم و با تو عروسی کنم 

خونواده ت چی؟

اگه تو منو دوست داشته باشی اینا دیگه مسئلۀ مهم ی نیس

چرا، هس 

آخرش اینه که پدرم منو طرد می کنه 

واقعا اینکارو می کنه؟ 

آره 

یعنی اگه خلاف میلش عمل کنی طردت می کنه؟ 

آره، اگه حرفش رو گوش ندم، انگار دیگه پسرش نیستم 

اون وقت می خوای چیکار کنی؟ 

من انقدر تو رو دوست دارم که برام این چیزا مهم نیس 

تو همین مدت کوتاه انقدر از من خوشت اومده؟

دوست داشتن احتیاج به زمان زیاد نداره

« نمی دونستم چی باید بهش بگم. واقعا احتیاج داشتم که یه نفر کمکم کنه. یه خرده صبر کردم و بعد بهش گفتم » 

می دونی زندگی سختی هایی داره. یه دختر و پسر اگه بخوان با هم زندگی کنن، علاوه بر دوست داشتن یه چیزای دیگه 

.ای هم احتیاج دارن 

مثال چه چیزایی؟ - 

!خونه، زندگی، پول...


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۲


🔻خب تو بعد از ازدواج مون درس ت رو بخون، منم می رم یه کاری پیدا می کنم و خرج زندگی مون رو در می آرم 

یعنی درس و دانشگاه رو ول کنی؟ 

خب آره 

اصلا!! حرفشم نزن! اگه منو دوست داری باید از همین الان که کلاس بعدی مون شروع میشه، مرتب بیای سر کلاس و 

دیگه م غیبت نکنی 

 یه نگاهی به من کرد و گفت 

باشه، هر چی تو بگی 

همین الانم خیلی از درس عقب افتادی

باشه 

حالام پاشو بریم. یه خرده دیگه، کلاس شروع می شه 

از جاش بلند شد ام ا سر جاش واستاد و حرکت نکرد. می خواست یه چیزی بهم بگه ام انگار خجالت می کشید 

چیزی می خوای بگی؟ 

آره 

بگو 

اگه من بخوام با تو ازدواج کنم، پدرم منو از همه چی محروم می کنه. از خونه م بیرونم می کنه! می خوام بگم که بعدش 

هیچی ندارم

ساکت شد. منم فقط نگاهش کردم که گفت 

اونوقت بازم حاضری با یه همچین کسی ازدواج کنی؟ 

« همونجوری که راه افتادم گفتم » 

من اگه خواستم با کسی ازدواج کنم به این مسائل توجهی نمی کنم 

تا اینو گفتم، مثل یه پسر بچه که بهش قول یه اسباب بازی رو داده باشن خوشحال و خندون دوئید و رسید بهم 

عصر اون روز، جریان استاد مظاهر رو به مامانم گفتم و ازش اجازه گرفتم و راه افتادم طرف خونه ش. آدرسی که بهم 

.داده بودن، بالایی خیابون مستوفی بود تو همون یوسف آباد 

تو یوسف آباد، خیابون مستوفی معروف بود. یه خیابون خیلی قشنگ و خلوت بود که خونه هاش از همه جای یوسف آباد گرون تر بود. عصر اگه کسی از اون طرفا رد می شد، هر جا رو که نگاه می کرد، پسر و دخترای جوون رو می دید که دست تو دست هم، اونجا قدم 

می زدن خلاصه سر راه یه دسته گل خریدم و مستوفی رو گرفتم و قدم زنون رفتم بالا. چه منظره ای داشت این خیابون! دو طرف درختای چنار که برگ هاشون زرد و نارنجی و قرمز و سبز بودن، مثل یه تابلوی نقاشی! درختام پر بود از گنجیشک! گاه گاهی م صدای یه دسته کلاغ که داشتن رو آسمون پرواز می کردن می اومد! جا به جام که جفتای عاشق با همدیگه مشغول قدم زدن بودن! خلاصه حال و هوایی پیدا کرده بود اونجا! هر کدوم از اونا رو که می دیدم، دلم می گرفت! نمی دونم چرا،شاید حسادت بود! شاید دلم می خواست که جای اونا من و فریبرز الان در حال قدم زدن بودیم...


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

ادامه مطلب

نظرات ارسال شده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی