[RB@Blog_Title]

⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۳


🔻یه چندتا خیابون رو که رد کردم، خونۀ استاد معلوم شد. یه بار دیگه آدرس رو نگاه کردم. درست اومده بودم. خونۀ استاد 

یه خونۀ خیلی خیلی بزرگ و قدیمی بود، سر نبش خیابون مستوفی. سه طبقه داشت. زنگ طبقۀ اول رو زدم که یه خانمی 

.آیفون رو جواب داد 

خودم رو معرفی کردم. انگار داشت از یکی چیزی می پرسید که کمی طول کشید تا در رو واکرد و گفت بفرمایین تو. در رو واکردم و رفتم تو و از سه چهار تا پله رفتم بالا و رسیدم جلوی یه در که واشد و یه خانم پیر اومد جلوم و سلام کرد.  

حتما خدمتکارش بود. جوابشو دادم و رفتم تو خونه. بیچاره انگار پا درد داشت. آروم بهش نمی خورد که خانم استاد باشه.  

آروم جلو رفت و منم دنبالش رفتم. از یه راهرو رد شدیم و وارد یه سالن بزرگ شدیم. توش دو سه دست مبل گذشته بودن 

اما همه قدیمی. اون خانم پیر، آروم از لای مبل ها رد شد و رسید جلو در یه اتاق و چند تا ضربه به در زد و بعد لای در رو واکرد و خودش رفت کنار. ازش تشکر کردم دسته گل رو دادم بهش و رفتم تو. تا وارد اتاق شدم، آخر اتاق که نسبتا بزرگم بود، چشمم افتاد به استاد که زیر کرسی خوابیده بود. برام عجیب بود که این وقت سال کرسی برای چی گذاشتن.  

کفشامو در آوردم و...

ادامه مطلب