[RB@Blog_Title]

⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۳


🔻یه چندتا خیابون رو که رد کردم، خونۀ استاد معلوم شد. یه بار دیگه آدرس رو نگاه کردم. درست اومده بودم. خونۀ استاد 

یه خونۀ خیلی خیلی بزرگ و قدیمی بود، سر نبش خیابون مستوفی. سه طبقه داشت. زنگ طبقۀ اول رو زدم که یه خانمی 

.آیفون رو جواب داد 

خودم رو معرفی کردم. انگار داشت از یکی چیزی می پرسید که کمی طول کشید تا در رو واکرد و گفت بفرمایین تو. در رو واکردم و رفتم تو و از سه چهار تا پله رفتم بالا و رسیدم جلوی یه در که واشد و یه خانم پیر اومد جلوم و سلام کرد.  

حتما خدمتکارش بود. جوابشو دادم و رفتم تو خونه. بیچاره انگار پا درد داشت. آروم بهش نمی خورد که خانم استاد باشه.  

آروم جلو رفت و منم دنبالش رفتم. از یه راهرو رد شدیم و وارد یه سالن بزرگ شدیم. توش دو سه دست مبل گذشته بودن 

اما همه قدیمی. اون خانم پیر، آروم از لای مبل ها رد شد و رسید جلو در یه اتاق و چند تا ضربه به در زد و بعد لای در رو واکرد و خودش رفت کنار. ازش تشکر کردم دسته گل رو دادم بهش و رفتم تو. تا وارد اتاق شدم، آخر اتاق که نسبتا بزرگم بود، چشمم افتاد به استاد که زیر کرسی خوابیده بود. برام عجیب بود که این وقت سال کرسی برای چی گذاشتن.  

کفشامو در آوردم و... رفتم جلو و سلام کردم. استاد جوابی بهم نداد اما لبخند و نگاه مهربونش از صد تا جواب برام گرمتر و شیرین تر بود 

« بهش خندیدم » 

رفتم یه طرف دیگه کرسی نشستم که گفت

!این کرسی رو که می بینی، زمستونی تابستونی یه! همیشگی یه 

« با خنده گفتم » 

تابستون زیرش چی روشنه استاد؟ 

!پنکه! لحاف یه طرفش رو میزنم بالا و یه پنکه میذارم جلوش 

دو تایی شروع کردیم به خندیدن. وقتی خنده ها تموم شد گفت...

خب. من حالا چه جوری باید از یه دختر خوشگل که شکل دخترای خارجی یه و جونم رو نجات داده تشکر کنم؟ 

همین جمله های قشنگی که گفتین جبران همه چیز رو کرد استاد 

« بازم با مهربونی نگاهم کرد و گفت » 

خیال داری مهندس ساختمان بشی، آره؟

خیلی دلم می خواد 

می شی، حتما می شی. منم تا اونجایی که بتونم بهت کمک می کنم

ببخشین استاد، شما اینجا تنها زندگی می کنین؟  

یه آهی کشید و گفت 

آره عزیزم. همسر خودم رو چند سال پیش از دست دادم. انیس و مونسم بود. دو تا پسر دارم و یه دختر که هر سه 

مثال حق فرزندی رو بجا نیاوردنو منو گذاشتن و رفتن اون سر دنیا. هفته ای، دو هفته ای یه بار بهم تلفن می کنن تو از خودت بگو 

پدرت به چه شغلی مشغول هستن؟ 

بهش گفتم که پرسید 

چند تا خواهر برادرین؟ 

اومدم جواب بدم که در زدن و اون خانم پیر با یه سینی چایی و دسته گلی که من آورده بودم و گذاشته بودشون تو یه 

گلدون اومد تو

 استاد با دیدن گل ها گفت 

ای وای! عزیزم خودت گلی، چرا دیگه زحمت کشیدی؟ 

قابل شما رو نداره استاد 

!به به! چه گل قشنگی 

فنجون چایی رو که اون خانم بهم تعارف کرده بود ورداشتم و تو دستم نگه داشتم و تازه متوجۀ اتاق شدم. یه طرف اتاق 

به طور کامل کتابخونه بود. یه طرفش، انواع و اقسام تابلوهای خطی رو به دیوار زده بودن و طرف دیگه ش تابلو های نقاشی. اون طرف دیگۀ اتاقم پر بود از عکسای استاد و همسر مرحومش و سه تا بچه هاش داری گذشتۀ منو مرور 

می کنی؟ 

بله؟ 

تازه متوجه شدم چی می گه 

!اینا که می بینی، تاریخ منه 

خط و نقاشی ها، همه کار خودتونه؟

آره، اگه بشه اسمشو خط و نقاشی گذاشت. بالاخره هرچی که هس، همینه! مایۀ وجود من 

واقعا شما یه هنرمند هستین این تابلوهای نقاشی خیلی قشنگ کشیده شدن! 

هنرمند؟ 

خندید و گفت....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۴



🔻هنر صورت قشنگ توئه عزیزم، هنرمندم ایزد داناست. بقیه فقط حرفه 

ازش تشکر کردم و پرسیدم 

تنهایی حوصله تون اینجا سر نمی ره؟  

.اینجا تنها نیستم 

با همین خانم که چایی آوردن زندگی می کنین؟ 

با عشقم زندگی می کنم! با خاطراتم 

یه اه دیگه کشید و گفت

اکثرا که دانشگاه هستم. سرم رو با کار گرم می کنم. وقتی م که می آم خونه، همین چیزا همدم و مونسم هستن 

کی بر می گردین دانشگاه؟ 

اگه خدا بخواد هفتۀ دیگه. وضع درسی ت چطوره؟

خوبه استاد 

!در هر صورت من یه زندگی به تو بدهکارم. هر وقت خواستی بگو بدهکاریم رو بدم 

دو تایی خندیدیم و بعد از کمی صحبت کردن، ازش اجازه گرفتم و بلند شدم که گفت هر وقت خواستم برم خونه ش

خلاصه ازش خداحافظی کردم و برگشتم خونه. برام رفتن به خونۀ استاد مظاهر و حرف زدن باهاش خیلی جالب بود 

فردا صبحش که رفتم دانشگاه، بعد از دیدن ژاله و مهناز، سراغ فریبرز رو گرفتم. هنوز نیومده بود. با بچه ها رفتیم سر کلاس یه جا نشستیم که چند دقیقه بعد در واشد و فریبرز اومد تو. یه شلوار یشمی خوشرنگ پوشیده بود با یه بلوز صدری رنگ. خیلی خوش تیب شده بود از همون دم در کالس بهم خندید و اومد تو و سلام کرد و گفت 

دیگه شدم یه دانشجوی منظم! خوبه؟ 

بهش خندیدم. نشست رو صندلی بغلی من و از الی کلاسورش یه بستۀ کوچیک کادو شده در آورد و گرفت جلو من و

گفت اینو برای تو گرفتم. خدا کنه ازش خوشت بیاد 

برای من؟! به چه مناسبت؟ مگه چه خبره؟ 

همینطوری 

ژاله و مهناز یه نگاه به بستۀ کادویی کردن و یه نگاه به من و فریبرز که مهناز گفت خدا شانس بده. حالا اگه نمی 

تونی مناسبتی براش پیدا کنی، بده ش به من در یک ثانیه براش هزار تا مناسبت جوری می کنم 

بسته رو واکردم. یه عطر کوچولو بود. درش رو واکردم و بوش کردم 

واقعا خوش بوئه فریبرز! سلیقه ت خیلی عالیه اوووم ...

تا اینو گفتم، یه دفعه از پشت سرم صدای سوت زدن بلند شد! برگشتم دیدم تمام بچه های کلاس، بی سر و صدا 

جمع شدن پشت سرمون! هر کدوم شروع کردن به شوخی کرد و سربسر ما گذاشتن! شوخی های ساده و بی غرض! یه احساس خیلی خوب تو خودم حس کردمو شادی! پس می شه که فریبرز رو دوست داشته باشم و آخرش گریه و غم نباشه...ادامه دارد...

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۵


🔻یه خرده بعدش استاد اومد تو کلاس و درس شروع شد. من سعی می کردم که حواسم رو به درسم بدم اما مگه فریبرز 

در گوش من می گفت و منو به خنده مینداخت! هر چی بهش می گفتم هیس گوش میذاشت! دقیقه به دقیقه یه چیزی نمی کرد. انقدر کرد تا استاد درس رو قطع کرد و با خنده به ما گفت 

می دونم جوونین و پر از انرژی و عشق! دوتایی تونم به همدیگه خیلی می آین یه دختر خیلی خوشگل و قشنگ یه پسر 

خوش قیافه و خوش تیپ! اما باید درس تونو هم بخونین! باشه؟ 

داشتم از خجالت آب می شدم! هم خجالت می کشیدم و هم از تعریف های استاد، ته دلم یه جوری می شد! برگشتم و یه چشم غره به فریبرز رفتم که اونم سرشو انداخت پایین یه دفعه یکی از اون بچه های شیطون کلاس، از اون ته شروع کرد اهنگ ای یار مبارکباد رو خوندن که بقیه م، همگی با هم شروع کردن! استادم، گچ رو گذاشته بود کنار و داشت ما دو تا رو نگاه می کرد و می خندید! نمی دونستم تو اون لحظه باید چیکار کنم! خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین یا شاد و خوشحال باشم 

بچه ها با این کارشون خیلی راحت و ساده، نامزدی من و فریبرز رو اعلام کردن! جالب این بود که بچه ها ول کن م نبودن! همینجوری داشتن می خندیدن که همون پسر شیطون کلاس از سر جاش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن 

دیگه بچه ها غیر از خوندن، دست و جیغ می زدن! درست شده بود عین یه مجلس نامزدی! استاد همونجا واستاده بود و 

!غش غش می خندید. با خندة استاد، یکی از دخترای کلاس م از جاش بلند شد 

دیگه همه چیز برای نامزدی ما دو تا کامل شده بود! انگار همه منتظر بودن که یه مسئله کوچیکی اتفاق بیفته و شادی کنن!  

!می خندیدن و می خوندن و دست می زدن و شاد بودن 

دیگه بعد از اون روز، همه، منو فریبرز رو با هم مثل زن و شوهر می دونستن. برام خیلی جالب بود. شروع یک زندگی، 

قبل از ازدواج! یک زندگی دوستانه، فقط داخل دانشگاه، بدون هیچ چیز بد! یک دوستی پاک و ساده، همراه با عشق 

روز ها همینطوری می اومدن و می رفتن و من و فریبرز بیشتر به هم وابسته  

می شدیم 

هر چی بیشتر می شناختمش، بیشتر دوستش داشتم. خوش اخلاق، آروم، مودب، سربزیر همه چیزایی رو که یه دختر از یه پسر توقع داره، داشت فقط تنها مشکل درس خوندنش بود! با اینکه هرچی من ازش می خواستم انجام می داد اما درس نمی خوند. بعد از اینکه اون روز ازش خواسته بودم که دیگه غیبت نکنه و مرتب بیاد 

دانشگاه، دیگه یه روزم غیبت نکرد. تمام جزوه هاش مرتب و منظم بود اما درس نمی خوند...

اواخر آذر بود. یه روز که سر کلاس بودیم یکی از استادها بهش اخطار کرد که اگه اینطوری پیش بره 

می افته. کلاس که تموم شد، وقت ناهار تو ناهار خوری شروع کردم باهاش جدی حرف زدن ببین فریبرز، این وضع درس خوندن نیس - 

!به خدا من دارم خیلی سعی می کنم اما نمی شه 

.نه، تو سعی نمی کنی 

چرا به خدا! مگه از اون روزی که تو گفتی دیگه غیبت نکنم، غیبت کردم؟ 

خب نه 

ببین تمام جزوه هام رو چقدر خوب می نویسم 

پس چرا درس نمی خونی؟

کل م نمی ره نمی دونم چرا

این حرفا چیه ؟ 

خب نمی ره دیگه

پس تو، چه جوری دانشگاه قبول شدی؟ 

بهت بگم مسخره م نمی کنی؟ 

چی رو بگی؟...ادامه دارد....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۶


🔻تو کنکور یه بچه زرنگ افتاده بود بؽل دستم. هر چی اون تست زد، منم زدم 

راست میگی؟ 

آره 

یعنی تقلب کردی؟ 

چرا داد می زنی دریا جون؟! اینو که بهش تقلب نمی گن 

پس بهش چی می گن؟ 

یه خرده از بؽل دستی م کمک گرفتم، همین 

تو به این میگی یه خرده؟ 

دوتایی زدیم زیر خنده که ازش پرسیدم 

دیپلم چی؟ اونو با معدل چند گرفتی؟ 

نه، اونو خوب گرفتم. حسابی خونده بودمش 

معدلت چند شد؟ 

دوازده و یک صدم

راست می گی؟ 

!بابا چرا داد می زنی؟! الان همه فکر می کنن که من یه شاگرد اول رو کشتم و جاشو تو دانشگاه گرفتم 

واقعا که فریبرز 

حالا مگه چی شده؟ طوری نشده دریا جون که انقدر بداخلاقی باهام می کنی! ببین ناهارمون یخ کرد 

خیلی خب، خیلی خب! حالا که فعلا اینجایی. پس دیگه چرا درست رو نمی خونی؟ 

آخه تو کله م نمی ره 

اینا که سخت نیس! تقریبا مثل همون سال آخر دبیرستانه 

آخه همونارو هم نمی فهمیدم 

پس دیپلمت رو چه جوری گرفتی؟ 

اونجام یه پسره افتاده بود بغل دستم. سر هر امتحان پنج تومن بهش می دادم و اونم اندازة نمرة ده دوازده بهم می رسوند 

اینارو آروم با خنده می گفت و نگاهم می کرد! مونده بودم بهش چی بگم. هم از دستش عصبانی بودم و هم از کاراش 

خنده م گرفته بود! یه خرده نوشابه خوردم و بعد گفتم 

پول زیادی همینه دیگه! آدمو خراب می کنه 

یعنی بنظر تو الان من خرابم؟ 

سر بسرم نذار فریبرز که از دستت حسابی عصبانی ام

وقتی دید عصبانی شدم دیگه هیچی نگفت. منم تند و تند غذامو خوردم و بلند شدمو از ناهارخوری رفتم بیرون. اونم 

غذاشو خورده نخورده، دنبالم دوئید بیرون. اصلا نگاهشم نکردم و رفتم طرف دانشکدة خودمون و پیچیدم پشت ساختمون، همونجا که نیمکت داشت و خلوت بود. رو یه نیمکت نشستم. اونم اومد یه گوشۀ نمیکت، ساکت نشست 

یه خرده که گذشت آروم گفت 

دریا

جوابشو ندادم 

دریا خانم 

بازم هیچی نگفتم که گفت 

اگه ناراحتی ت به خاطر درس منه، که همین فردا یه معلم خصوصی می گیرم و جبران می کنم. ببین دریا جون، من اصلا طاقت ناراحتی ت رو ندارم. ترو خدا باهام قهر نکن 

یه دفعه تو دلم یه جوری شد! از اینکه این پسر به این خوبی و مهربونی رو اذیت کردم از خودم بدم اومد. برگشتم و

تو چشماش نگاه کردم و گفتم 

اخه فریبرز جون مگه تو نمی خوای با من ازدواج کنی؟ 

چرا خب 

مگه نمی گی که خونواده ت با این ازدواج مخالفن؟

سرشو انداخت پایین....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۷


🔻ناراحت نشو، بالاخره اونام برای خودشون یه دالیلی دارن. ولی ماهام باید فکر خودمون باشیم. درسته؟ 

درسته 

خب پس باید الان دوتایی حسابی درس بخونیم که بتونیم مدرک مون رو بگیریم که بتونیم رو پای خودمون وایستیم

درسته؟ 

درسته 

خب، حالا بگو مشکلت تو درس چیه؟ 

حفظیاتم خوبه اما تا دلت بخواد ریاضیات م خرابه 

خب، باشه، عیبی نداره. کجاهاش رو نمی فهمی و توش ایراد داری؟ 

از اولش ایراد دارم تا آخرش

« یه آهی کشیدم و گفتم » 

از فردا هر روز صبح یه ساعت زودتر بیا دانشگاه. دوتایی می ریم تو کلاس و من هر جای رو که ایراد داری بهت یاد 

می دم. باشه؟ 

باشه. منم قول بهت می دم که این دفعه دیگه همه رو یاد بگیرم. ببینم، نمره م بهم می دی؟ 

شوخی نکن، دارم جدی حرف می زنم. از فردا درس رو شروع می کنیم 

خلاصه اینطوری شد که از فردای اون روز شروع کردم درس دادن به فریبرز. هر روز صبح یه سایت زودتر می اومدم و با هم می رفتیم تا کلاس و بهش درس یاد می دادم. البته اونم سعی خودش رو می کرد و تا اونجا که می تونست یاد می گرفت. من به اون درس می دادم و اونم هر هفته برام یه کادو می آورد. هر چی م بهش می گفتم که این کار رو نکنه، گوش نمی کرد. انقدر ازش کادو گرفته بودم که نمی دونستم اونارو کجا ببرم.

می ترسیدم یه روز مامانم بره سر کمدم و کادوها ببینه! اونوقت چی می خواستم جوابشو بدم؟! روزها همینطوری می گذشت.  

خودم شدیدا درس می خوندم و به فریبرزم کمک می کردم. درس خودم که عالی بود و فریبرزم کم کم داشت خوب می شد. استاد مظاهرم هر جایی که مشکل داشتم بهم کمک می کرد 

تقریبا اخرای دی بود. برف سنگینی اومده بود و حدود سی سانتیمتر رو زمین نشسته بود 

سه شنبه، ساعت اخر که کلاس تموم شد، بچه که حالا دیگه با هم حسابی دوست شده بودن، بیرون دانشکده جمع شدن.  

وقتی من و فریبرز و ژاله و مهنازم اومدیم بیرون، دیدیم دارن با همدیگه قرار میذارن که برن کوه. می خواستن برنامه رو برای صبح جمعه بذارن. داشتن کارها رو تقسیم می کردن. هر کی م نمی خواست بیاد، همگی با گوله برف 

می زدنش 

بالاخره قرار شد که جمعه صبح زود ساعت ٦ صبح، همگی تو میدون ونک جمع بشیم و از 

همونجا راه بیفتیم طرف کوه بعد از اینکه قرار مدارمون رو گذاشتیم، از همدیگه خداحافظی کردیم و از دانشگاه اومدیم بیرون و همونجا از فریبرز خداحافظی کردم و رفتم سر چهار راه پهلوی و سوار اتوبوس شدم. تو تموم راه داشتم فکر می کردم که اگه به مامانم جریان 

روز جمعه و کوه رفتن رو بگم، بهم اجازه می ده یا نه نیم ساعت بعد رسیدم خونه و بعد از اینکه لباسامو عوض کردم. رفتم که ناهار بخورم سر ناهار کم کم جریان رو به مامانم گفتم. عکس العمل بدی از خودش نشون نداد و فقط گوش کرد. حدس زدم که می خواد قبل از اینکه جوابی بده با پدرم 

مشورت کند ناهارم که تموم شد رفتم تو اتاقم و شروع کردم به درس خوندن. این اخر هفته ها برام خیلی سخت می گذشت. سه روز نمی تونستم فریبرز رو ببینم. تو این سه روز چقدر حرف تو دلم تلنبار می شد تا شنبه برسه و تو حرفای چند روز مونده رو بهش بگم. تو این چند وقته، تقریبا تموم زندگی م رو براش گفته بودم اما اون هیچوقت دوست نداشت در مورد خونواده ش حرف بزنه. احساس می کردم فاصله ش با خونواده ش خیلی زیاده 

خلاصه اون شب به درس خوندن و نوار گوش کردن و فکر کردن به فریبرز و زندگی 

آینده م که چی از آب در می آد گذشت...ادامه دارد....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۸


🔻فردا صبحش ساعت ٩ بود که از خواب بیدار شدم. وقتی صبحونه رو خوردم و خواستم برم کمی درس بخونم مامانم بهم 

گفت که اگه بخوام می تونم جمعه با دوستام برم کوه 

انقدر خوشحال شدم که پرید و مامانم رو ماچ کردم و با خوشحالی رفتم سر درس م . برام خیلی عجیب بود که بود که 

چطور پدر و مادرم این اجازه رو به من دادن! دیگه خدا خدا می کردم که زودتر جمعه برسه که رسید 

از شب قبلش تموم وسایلم رو آماده کرده بودم و گذاشته بودم شون تو کوله پشتی م تا اون روز فقط با پدرم کوه رفته بودم 

و این اولین باری بود که می خواستم با دوستام برم کوه. برام مثل یه مسافرت پرهیجان بود. می دونستم که بهمون خیلی خوش می گذره. مامانم چندتا ساندویچ کتلت درست کرده بود. بهش گفته بودم که بیشتر برام درست که اگه خواستم به دوستام بدم. در واقع می خواستم برای فریبرزم غذا ببرم 

نمی دونم چه احساسی بود اما هر چی بود بهم می گفت که اوردن ناهار با منه 

شبش زودتر از همیشه رفتم گرفتم و خوابیدم و حتی سلایر پیتون پلیس رو هم که انقدر دوست داشتم، نگاه نکردم!  

یعنی از این سلایر به خاطر هنر پیشۀ پسرش خوشم می اومد که همون رایان اونیل بود اما حالا که دیگه خودم فریبرز رو داشتم برام مهم نبود که سلایر رو ببینم یا نه 

ساعت رو کوک کردم و گذاشتم بالا سرم و با یه احساس خوب خوابیدم. شب همه ش خواب دیدم که ساعت زنگ نزده و 

من بیدار نشدم و نتونستم به بچه ها برسم برای همین م تا صبح چند بار از خواب پریدم و ساعت رو ورداشتم و نگاهش کردم و مطمئن شد که دکمۀ زنگه ش رو زدم 

بالاخره، ساعت زنگ زد ولی من از قبلش بیدار بودم. زود بلند شدم و یه لیوان شیر خوردم و لباسامو پوشیدم و کوله پشتیم رو ورداشتمو مامانم بیدار بود. وقتی خواستم از خونه بیام بیرون، دیدم پدرم لباس پوشیده از اتاقش اومد بیرون! نمی دونستم چیکار می خواد بکنه! می خواست منو برسونه؟! لباس کوه که نپوشیده بود پس قصدش رسوندن من بود اما تا کجا؟! نمی تونستم چیزی بگم 

بالاخره دوتایی با هم راه افتادیم و پیاده رفتیم خیابون مستوفی و از پله ها رفتیم پایین و رسیدیم به خیابون پهلوی. همون روبرو ایستگاه اتوبوس بود که خوشبختانه چند تا دختر و پسرم تو ایستگاه منتظر اومدن اتوبوس بودن که برن کوه. پدرم با دیدن اونا دیگه جلو نیومد و همونجا واستاد منم ازش خداحافظی کردم و از خیابون پهلوی رد شدم و رفتم تو ایستگاه. دو 

دقیقه نگذشته بود که اتوبوس تجریش رسید و سوار شدم. تو اتو بوس پر بود از کسایی که می خواستن برن کوه.  

بیشترشونم دختر و پسر بودن و پدرم تا اومدن اتوبوس، همونجا تو پیاده روی اون طرف خیابون واستاده بود. وقتی سوار اتوبوس شدم، انگار خیالش کمی راحت شد

با حرکت اتوبوس دیگه نفهمیدم پدرم هنوز اونجا واستاده بود یا رفت. دلش برام شور می زد اخه هنوز هوا روشن نشده بود تقریبا بیست دقیقه طول کشید تا رسیدم به میدون ونک. تو همون ایستگاه از ماشین پیاده شدم یه دفعه ترس ریخت تو دلم! تو میدون ونک هیچکس نبود. ساعت رو نگاه کردم. یه ربع به شیش بود. یه خرده 

زود اوده بودم 

دور و ورم رو نگاه کردم، هیچکس تو اونجاها نبود جز دو تا سگ که داشتن از دور می اومدن طرف من. دیگه نزدیک بود که سکته کنم! تو دلم چندتا فحش به دوستام دادم کاشکی با پدرم اومده بودم اینجا! دیگه نزدیک بود گریه م بگیر که از تو خیابون پهلوی دیدم که یکی داره می دوئه بالا طرف میدون ونک! تا خوب نگاهش کردم دیدم فریبرزه 

انگار خدا دنیا رو به من داد! اومدم براش دست تکون بدم و صداش کنم که یه دفعه یه گوله برف از پشت خورد بهم! تا برگشتم دیدم هفت هشت تا از بچه های کلاس اماده شدن که بهم برف بزنن! نگو بی مزه ها پشت یه ماشین قایم شده بودن و یواشکی منو نگاه می کردن! از یه طرؾ از دست شون لجم گرفته بود از یه طرف خنده م! تا اومدم یه چیزی بهشون 

بگم که گوله برف رو پرت کردن بهم! منم دولا شدم از رو زمین یه گوله برف درست کردم و بازی از همونجا شروع شد!  

فریبرزم تا رسید اومد کمک من! اونا به ما برف می زدن و ما به اونا برف می زدیم! ولی چون تعداد اونا بیشتر بود، هر برفی که ما می زدیم جاش چندتا می خوردیم که فریبرز اومد و جلوی من واستاد و شد سپر بالی من 

نمی دونین اون لحظه، با این کارش چه احساسی به من دست داد! مثل یه نکیه گاه محکم شد برام! بچه ها که دیدن دیگه 

فریبرز تنهاس، دست از حمله ورداشتن و اومدن طرف ما، یکی از دخترا از تو یه فلاسک، برامون دو تا چایی ریخت و داد بهمون! چقدر تو اون موقعیت چایی بهمون چسبید 

همونجور که چایی رو می خوردیم از فریبرز پرسیدم 

چطور داشتی می دوئیدی 

دنبال اتوبوس تو می اومدم 

اتوبوس من؟...ادامه دارد....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۴۹


🔻همونکه سوارش بودی! آخه من نزدیک خونه تون واستاده بودم. فکر کردم تنها می آی. با خودم گفتم زودتر بیام دم خونه تون که تو تاریکی تنها نباشی اما دیدم پدرتم باهاته. مجبوری پشت سرتون راه افتادم تا رفتی تو ایستگاه. می خواستم صبر 

!کنم تا پدرت برگرده خونه و من بیام پیشت که اتوبوس رسید 

اون وقت تو این همه راه رو دنبال اتوبوس دوئیدی؟ 

آره دیگه! آخه تا می خواست اتوبوس بعدی بیاد، نیم ساعتی طول می کشید 

مهناز که حرفای فریبرز رو شنید، برگشت به بقیۀ بچه ها گفت 

بیاین گوش بدین! خاک بر سر شما پسرا کنن! بیایم از این فریبرز یاد بگیرین! عشق 

واقعی یعنی این 

یکی از پسرا گفت 

اینکه عشق نیس! این خریت محضه - 

یکی دیگه گفت 

همه که دونده ماراتن نیستن تا وقتی عاشق شدن دنبال اتوبوس تا میدون ونک 

بدوئن 

« یکی از دخترا گفت » 

واقعا آدم اگ عاشق باشه، دونده ماراتنم دوست پسرش که اینو شنید گفت

پس این دونده های ماراتن همه شون عاشقن که می رن تو مسابقات شرکت می کنن؟ 

« دختره گفت » 

کاشکی یه خرده از اخلاق فریبرز تو توام بود 

اینو که گفت، پسره یه نگاهی به بقیۀ پسرا کرد و گفت 

اصلا تقصیر این فریبرزه که با این کاراش باعث میشه که ما از این دخترا متلک بشنویم! بچه بزنین ش تا دیگه از این غلطا نکنه 

تا اینو گفت همۀ پسرا دست شون رفت به برف و شروع کردن به فریبرز برف زدن دخترام به پشتیبانی از فریبرز 

حمله کردن با برف به پسرا! تو همین موقع، چند تا از دخترا و پسرای دیگه م رسیدن تو میدون ونک و تا جریان رو فهمیدن هر کدوم رفتن تو یه دسته! پسرا تو دستۀ پسرا، دخترا تو دستۀ ما انقدر منظرة جالبی شده بود که نگو! تو عمرم انقدر بهم خوش نگذشته بود! بچه ها با شوخی و خنده برف بازی می کردن 

و هر کدوم یه چیزی می گفتن و یه شوخی ای 

می کردن و می خندیدن! پسرا به دخترا آروم برف می زدن اما ماها با تموم زورمو بهشون برف می زدیم و اونام می خندیدن! انگار تموم اون دنیا را فقط برای ما ساخته بودن که خوش باشیم و از زندگی لذت ببریم 

بالاخره چون تعداد دخترا زیادتر بود، پسرا تسلیم شدن. دخترام بهشون امان دادن اما به شرطی که رفتار فریبرز رو الگو 

قرار بدن! اونام قبول کردن و هر کدوم زیر لب دو سه تا فحش به فریبرز دادن و هر کدوم رفتن طرف دوست دختراشون قرار شد که از اونجا، پیاده بریم تا تجریش. هرچی پسرا گفتن که بابا راه طولانیه، دخترا قبول نکردن و حرکت کردیم 

تو خیابون پرنده پر نمی زد و فقط گاه گداری یه ماشین آروم می اومد و رد می شد... 

➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۵۰


🔻تموم خیابون و پیاده روها رو برف گرفته بود. شب قبلم دوباره برف اومده بود و نشسته بود رو برفای قبلی 

همگی راه افتادیم طرف تجریش. هوا خیلی سرد بود و با اینکه لباس گرم پوشیده بودیم اما سردمون بود. دستامونو گرفته بودیم به همدیگه و تموم عرض خیلبون رو بسته بودیم و گاه گاهی که یه ماشین می اومد رد بشه، جلوشو می بستیم و اونم 

برامون بوق و چراغ می زد! واقعا داشت بهمون خوش می گذشت 

هوا دیگه روشن شده بود و ما هنوز یه ایستگاه م راه نرفته بودیم. یه خرده که گذشت صدای دخترا در اومد که ای بابا 

خسته شدیم، سردمونه، پاهامون درد گرفت 

اما پسرا داشتن ازمون انتقام می گرفتن 

!نمی شه! باید تا خود تجریش پیاد بریم 

یه خرده پیش کی بود شعار می داد؟  

آهان دیگه رسیدیم! چیزی نمونده که! همه ش پنجاه تا ایستگاه دیگه تا تجریش فاصله داریم 

« دخترا که اینطوری دیدن، همگی با هم گفتن » 

خب، پس ما الان دیگه بر می گردیم 

تا اینو گفتن، یه دفعه پسرا موش شدن و دیگه صدای ازشون در نیومد که یکی از دخترا گفت 

هان! چی شد ساکت شدین؟! اگه ماها نیائیم دیگه کوه رفتن چه مزه ای داره؟! اصلا اگه می خوایین باهاتون بیاییم باید تا خود تجریش کول مون کنین 

تا اینو شنیدن، شروع کردن جلو ماشین ها رو گرفتن که ماها رو سوار کنن، از ترس اینکه نکنه مجبور بشت بهمون کولی بدن

واقعا ته از دل می خندیدیم! اونقدر بهم خوش میگذشت که نمی فهمیدم زمان چه جوری داره می گذره! بالاخره رسیدیم به یه ایستگاه اتوبوس و یه خرده بعد اتوبوس اومد و سوار شدیم و تجریش پیداه شدیم و از اون سر میدون راه افتادیم بالا به طرف در بند 

تو راه یا سر بسر همدیگه میذاشتیم و یا برف بازی می کردیم. هر قدم که ور می داشتم، فریبرز رو میدم که بغل به بغلم راه می آد و مواظب منه! اینا همه برام ارزش داشت 

بالاخره رسیدیم دربند و یه خرده خستگی در کردیم و دامنۀ کوه رو گرفتیم و آروم آروم رفتیم بالا دخترا و پسرا، دوتا دوتا شده بودن و پسرا مواظب دخترا بودن که رو تخت سنگ ها پاشون لیز نخوره، بدجوری اونجاها برف نشسته بود و سنگها لیزلیز بودن. پای هر کدوم از دخترا که لیز می خورد بالفاصله یکی از پسرا دستش رو می گرفت که اتفاقی براش نیفته 

دیگه آخراش، ما دخترا، از بس خسته شده بودیم و سرما تو تن مون اثر کرده بود 

نمی تونستیم قدم از قدم ورداریم و پسرا با زور ما رو می بردن بالا! ما فقط غش غش 

می خندیدیم و پسرا جورمون رو می کشیدن! اونا توشون یه احساس مردونگی به وجود اومده بود و با غرور کارشون رو 

می کردن. منکه دیگه برام رمقی نمونده بود و اگه فریبرز دستم رو نمی گرفت، همون وسطای راه افتاده بودم پایین! سه چهار بار پام رو از روی سنگ لیز خورد که فریبرز مثل 

شیر دستمو گرفت و محکم نگه داشت 

خلاصه هر جوری بود به یه قهوه خونه رسیدیم. ماها که از خستگی و سرما داشتیم دیگه می مردیم! پسرا یه تخت گرفتن و ما رو نشوندن روش و پریدن دو تا پیت آهنی گیر اورن و چوب جمع کردن و برامون آتیش روشن کردن! اگه به موقع آتیش رو بهمون نرسونده بودن، همه مون از سرما خشک می شدیم 

تا یه خورده گرم شدیم، قهوه چی چایی ش روبراه شد و برای همه مون چایی آورد. آتیش و چایی، حال مون رو جا آورد. پسرا مثل پروانه درو ما می چرخیدن. بفهمی نفهمی، یه خرده ای م ترسیده بودن که نکنه حال ماها بد بشه 

تا گرم شدیم و جون اومد تو تن مون، دوباره شوخی و خنده شروع شد! این دفعه خنده ها با محبت همراه بود با محبت و عشق...ادامه دارد...


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۵۱


🔻عشقی که از کارایی که پسرا برامون کردن به وجود اومده بود. مواظبتی که اونا تو راه از ما کردن باعث شده بود که یه جوری دیگه بهشون نگاه کنیم. یه حس اعتماد و اطمینان بین همه به وجود اومده بود. همه می خندیدن و خوش بودن. منم که از همه خوشتر! تو این میون یه دفعه چشمم افتاد به مهناز. از یه جایی تو راه، رفته بود تو خودش. اول فکر می کردم به خاطر خستگی و سرماس اما کم کم متوجه شدم که اون دختر شوخ همیشگی نیس 

آروم بلند شدم و رفتم اون طرف تخت، کنارش نشستم و دستش رو گرفتم تو دستم و یه نگاه مهربون بهم کرد و گفت 

قدر فریبز رو بدون

چرا؟ چیزی شده؟

بعدا بهت می گم

حالا بگو

نمی خوام روزت رو خراب کنم

نه،بگو

اشک تو چشماش جمع شد و گفت 

می دونی دیروز که پیش ابی تو خونشون بودم، کثاقت چی ازم می خواست؟ 

سرش را انداخت پایین تا دو قطره اشکی روکه از چشماش چکیده بود رو صورتش،کسی نبینه. همه چیز رو فهمیدم.دستش رو محکم تو دستم فشاردادم که گفت 

تو راست می گفتی. نباید بهش اعتماد می کردم

مگه اتفاقی افتاده؟

نه. منو عوضی گرفته بود

خودتو ناراحت نکن. هرچی بود گذشته

اروم اشک هاشو پاک کرد و گفت

نه دیگه، بهش حتی فکر نمی کنم

مطمئن باشم؟

خندید و گفت 

آره

دوباره دستش رو تو دستام فشار دادم و بلند شدم و رفتم سر جام، پیش فریبرز که داشت نگاهم می کرد، نشستم. طفلک 

مهناز دختر خوبی بود اما نمی دونست که نباید به هر کسی اعتماد کرد 

خلاصه همونجا نشستیم و دیگه بالاتر نرفتیم. یعنی جون بالا رفتن رو نداشتیم. یه ساعتی با هم دیگه حرف زدیم و شوخی کردیم که و بعد از تو کوله پشتی هامون غذاها و ساندویچ ها رو در آوردیم و همه رو گذاشتیم وسط و همگی شروع کردن به خوردن که فریبرز رفت و برای همه مون نوشابه گرفت و آورد تو اون سرما؛ کنار آتیش با بچه ها غذا خوردن واقعا عالی بود و بهمون چسبید. هرکی به اون تعارف می کرد که غذاشو بخوره، اون یکی ساندویچ رو به اون یکی می داد! خلاصه یه مهمونی کوچیک و بی ریا بود 

فریبرز ساندویچ کالباس آورده بود که خودش بهش لب نزد 

ناهار خوردن مون که تموم شد، صاحب قهوه خونه برامون چایی آورد که اونم خیلی بهمون چسبید. دیگه وقت برگشتن رسیده بود اگرچه هیچکدوم مون دلمون نمیخواست که این روز قشنگ تموم بشه اما چاره ای نداشتیم و وقتی تموم شد، از صاحب قهوه خونه خداحافظی کردیم و به طرف پایین کوه راه افتادیم 

دیگه راه سرازیر بود و آروم آروم به کمک پسرا اومدیم پایین و اتفاقا یه وانت که داشت می رفت تجریش، همگی مونو سوار کرد و تا خود میدون ونک برد. جالب اینکه وقتی اونجا رسیدیم، ازمون پولی نگرفت 

دیگه وقت خداحافظی بود. بچه ها با نارحتی از همدیگه خداحافظی کردن و اونام که راهشون با هم یکی بود، رفتم و 

موندیم منو فریبرز که جلوی یک تاکسی رو گرفت و سوار شدیم. تاکسی توش خالی بود و فقط من و فریبرز پشتش نشسته بودیم. تا تاکسی حرکت کرد، فریبرز از تو جیبش به بسته ی خیلی کوچولو درآورد و گرفت جلوی من و گفت 

بیا، اینو برای تو گرفتم

بازم!؟

بگیر دیگه

آخه چقدر برام کادو می گیری؟

دلم می خواد! وقتی برات چیزی میخرم، اول خودم خوشحال می شم

نباید انقدر ولخرجی کنی

این با اونای دیگه فرق می کنه

بسته رو ازش گرفتم و بازش کردم. یه انگشتر طلای خیلی قشنگ بود. ظریف و قشنگ....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۵۲


🔻خیلی قشنگ فریبرز! ممنون

بده می خوام خودم دستت کنم

یه آن چشمم افتاد تو آینه که دیدم راننده تاکسی داره از توش به ماه نگاه می کنه به فریبرز اشاره کردم شونه اش رو 

انداخت بالا و انگشتر رو از دستم گرفت و کرد به انگشت چپم. یه دفعه یه احساس خیلی خیلی عجیب و خوبی بهم دست داد! احساسی که نمی تونم وصفش کنم.یه شوق.یه التهاب! یه احساس عهد و پیمان یه حلقه یا انگشتر طلا، شاید به تنهایی چنین مفهومی نداشته باشه اما وقتی یه پسر، خودش دست دختری بکنه یه دنیا معنی به وجود می آره! برای منکه اینجوری بود 

برگشتم تو چشاش نگاه کردم. اونم داشت نگاه می کرد. نگاهی که هنوزم مثل نگاه یک پسر بچه بود که دنبال یه پناهگاه میگرده تا بتونه بهش پناه ببره و تکیه کنه 

وفتی برگشتم خونه و یه دوش گرفتم و لباسم رو پوشیدن، دیدم مامانم از تو آشپزخونه صدام کرد و نشسته بود پشت میز و دو تا چایی ریخته بود. یکی برای خودش و یکی برای من. حدس زدم که میخواد براش تعریف کنم که امروز تو کوه چه خبر بوده 

رفتم و نشستم پیشش و تموم جریان رو براش گفتم، البته تموم شو رو که نه! یعنی بعضی جاهاش رو سانسور کردم! پدرم 

تو اتاق نشیمن نشسته بود و مثال روزنامه می خوند اما مطمئن بودم که داره به حرفای من گوش میده چون موقع دیگه که روزنامه میخوند مرتب صدای ورق زدن روزنامه می اومد اما این دفعه انگار فقط روزنامه رو تو دستش گرفته بود 

خلاصه وقتی حرفام تموم شد، رفتم تو اتاقم و انگشتری رو که فریبرز برام خریده بود از تو کیفم در آوردم و نگاهش کردم 

به محض اینکه تو دستم گرفتمش، یه احساس گرمای شدید از دستم گذشت به قلبم رسید! دلم می خواست همین الان دستم کنمش و دیگم درش نیارم اما نشد 

اون شبم به امید صبح بعدی گذشت، دیگه دانشگاه رفتن برام نیاز شده بود. نیاز به دیدن فریبرز 

صبح شنبه تا وارد دانشگاه شدم چشمم دنبال فریبرز می گشت 

از گوشه حیاط داشت با لبخند به طرف من می اومد. رفتم طرفش این دفعه تا بهم رسید، دستم رو تو دستش گرفت و گفت 

چرا اینقدردیر کردی

اتوبوس دیر اومد. خیلی وقته اومدی؟

نیم ساعتی هس

خب، بیا بریم تو کلاس درس بخونیم

حالا نمیشه یه خرده دیرتر بریم؟

نه، موقع درس، باید فقط درس بخونبم! بیا بریم

دوتایی رفتیم تو کلاس و تا بچه ها کم کم پیداشون بشه، بهش درس دادم. دیگه با اومدن بچه ها، نمی شد درس بخونیم. 

همه ی اونایی که دیروز کوه بودیم جمع شده بودن وسط کلاس و بقیه که نیومده بودن، دورمون نشستن و ما داستان کوه 

رفتن رو تعریؾ میکردیم . اونا حسرت می خوردن چرا با ما نیومدن 

بالاخره استاد اومد و درس شروع شد. کار منم این شده بود که هم خودم به درس گوش بده هم بغض نکات پیچیده رو برای فریبرز توضیح بدم. واقعا برام مشکل بود. اما با عشق این کارو می کردم و وقتی می دیدم که فریبرز کم کم داره پیشرفت 

می کنه از خودم راضی می شدم. دیگه حتی وقت ناهار هم باهاش کار می کردم و اونم با صبر و تحمل سعی می کرد که یاد بگیره 

آخرین کلاس تموم شد، خسته ، اما خوشحال، با فریبرز افتادیم و از دانشگاه اومدیم بیرون و رفتیم طرف چهارراه پهلوی و اونجا ازش خداحافظی کردم و رفتم تو ایستگاه اتوبوس چند دقیقه بعد یه اتوبوس سفید رسید و سوارش شدم و تقریبا نیم ساعت بعد، تو یوسف آباد پیاده شدم و راه افتادم طرف خونه که شندیم یکی از پشت صدام کرد 

خانم!خانم 

برگشتم و دیدم که یه مرد حدود پنجاه و خرده ساله، اولش تعجب نکردم با خودم گفتم حتما ادرسی چیزی ازم می خواد 

بپرسه. صبر کردم تا رسید بهم و گفت ببخشید خانم می شه یه دقیقه باهاتون حرف بزنم؟

آماده شدم که بهش یه پولی بدم. حدس زدم که فقیره و می خواد اول برام مقدمه چینی کنه و بعد کمک بخواد. چون خیلی خسته بودم دیگه نخواستم منتظر بشم تا برام حرف بزنه و بعد پول بخواد 

دستم رفت تو کیفم که گفت 

شما منو نمی شناسید اما من شمارو می شناسم

این بار تعجب کردم! تا حالا ندیده بودمش! بهش گفتم 

بفرمایین

راستش چطوری بگم ؟! حقیقتش به عنوان یه انسان اومدم ازتون کمک بگیرم 

دوباره دستم رفت طرف کیفم که گفت 

!نه نه! انگار متوجه نشدین 

بعد از جیبش یه دستمال آورد و عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت  

ببخشین شما دوست فریبرز هستین؟ 

تا اسم فریبرز رو برد، دیگه برام خیلی عجیب شده 

!بله! شما؟ 

می شه بریم به جای خلوت تر؟ اینجا شلوغه

!شما کی هستین؟...ادامه دارد....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۵۳


ببخشین، من پدر فریبرزم 

پدر فریبرز؟ 

همچین این دو کلمه رو بلند و با تعجب بهش گفتم که مات به من نگاه کرد! آخه اگرچه ظاهرش تمیز و مرتب بود اما 

لباسهاش و پیرهن و کفشی که پوشیده بود، بر نمی اومد پدر فریبرز باشه. یه کت و شلوار نسبتا کهنه وقدیمی تنش بود اما تمیز معلوم بود که ازشون خیلی خوب نگهداری کرده! کفشاشم اگرچه واکس خورده بود اما کاملا می شد فهمید که چند سالی هست که ازشون استفاده شده! یقه ی پیرهن تمیزشم، ساییدگی داشت! تو یه لحظه تمام اینا به چشمم خورد که اونجوری گفتم 

شما پدر فریبرزین

بعله! ناراحت شدین؟

دیگه نمی دونستم چی بهش بگم. نمی دونستم داره بهم دروغ میگه یا راست!به صورتش نمی یومد که اهل دروغ و این 

چیزا باشه. سرم داشت گیج میرفت. تو دلم انگار یه چیزی داشت بهم می خورد! بدنم یخ کرده بود! دستام به گزگز افتاده 

بود! زبونم نمی چرخید که حرفی بهش بزنم، فقط همینجوری نگاهش می کردم. با خشم و عصبانیت انگار خودش فهمید که گفت ترو خدا عصبانی نشین. من به خدا مرد آبرو داری هستم

اینو که گفت، یه آن به خودم اومدم و از رفتارم خجالت کشیدم. مخصوصا وقتی دوباره دستمالش عرق پیشونیش رو پاک 

کرد و با حالت اضظراب این ور و اونورو نگاه کرد 

به خودم مسلط شدم و گفتم 

بفرمایین تو این کوچه خلوته

دو تایی رفتیم تو یکی از خیابونای خلوت فرعی و یه خرده جلوتر واستادم و گفتم 

گفتین که شما پدر فریبرزین؟

بله من پدرشم

ولی فریبرز؟

چی شده خانم؟ فریبرز از ما چی به شما گفته؟

هیچی هیچی

نکنه گفته که پدر و مادر نداره ؟

نه نه اصلا

پس چی به شما گفته؟

اونقدر با عجز حرف می زد که بغض تو گلوم نشست! احساس کردم از این که خودشو به من معرفی کرده پشیمونه! 

نمی دونستم که الان باید چی جوابشو بدم. صورتش سرخ شده بود 

آخه فریبرز در مورد پدرش یه چیز دیگه به من گفته بود

اینو گفتم و سرمو انداختم پایین. نیم قدم اومد جلوتر و با حالت التماس گفت 

چی به شما گفته خانم؟

سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. بیچاره زل زده بود به دهن من! انگار می خواست نتیجه ی تموم سالیان عمرش رو که صرف کرده بود از دهن من بشنوه ! نتیجه ی زحماتی رو که شاید برای بچه ش کشیده بود و حالا باید بهش می گفتم که اون پسر خیلی دلش 

می خواد بدونه که پدرش رو با یه پدر دیگه عوض کنه 

فریبرز به من گفته بود، یعنی فکر میکردم که پیر تر از این باشین....

سینه ش رو دیدم که بالا و پایین رفت ! انگار یه نفس راحت کشید 

حالا بفرمایین چه خدمتی از دست من بر می آد ؟ 

درونم انگار آتیش روشن شده بود اما سعی می کردم که آروم باشم 

واله چه عرض کنم؟! اومدم ازتون تشکر کنم . راستش از موقعی که فریبرز با شما آشنا شده ، خیلی اخلاقش تو خونه 

فرق کرده ! سر به راه شده . به درس و مشقش می رسه . مرتب می ره دانشگاه ! دیگه کمتر از خونه می ره بیرون و با 

بچه های محلم کمتر می گرده ! به خدا من و زنم مرتب شما رو دعا می کنیم ! خدا سایه ی پدر و مادرتون رو از سرتون کم نکنه 

ممنون 

فقط یه چیزی هست که واله ، به خدا قسم خجالت می کشم بهتون بگم! نه این باشه که شما فکر کنین ما پستیم ها! نه واله اگه بود و داشتیم که اصلا چه قابل داشت ؟ 

ولی به پیغمبر که نداریم ! دو تا دختر دم بخت دارم . خود فریبرز هم که سه تا حقوق می خواد تا جمع و جورش کنه و از پس لباس و کفشش بربیاد . اینا حالا به کنار ، این چیزا که واسه شما می خره

کمرمونو خم کرده ! به جون خودش ، سه برج حقوقم رو پیش خور کردم ! از شما چه پنهون ، پریروز بند کرده بود به 

انگشتر مادرش ! با دعوا مرافه ردش کردم رفت اما فهمیدم که بالاخره انگشتر مادرش رو گرفته ! حقیقتش ، یکی دوبار 

اومدم در دانشگاهش و خواستم بیام با شما حرف بزنم اما روم نشد . اما این دفعه دیگه کارد به استخونم رسید! من خیلی زور بزنم خرج شیکم و رخت و لباس و تحصیل دیگه بقیه ی حرفاش رو نمی شنیدم ! حالم از اون پسره ی دروغ گو ، بهم خورد ! حالم از 

خودم بهم خورد ! انگشتری رو که این مرد بدبخت حرفش رو می زد همون موقع تو دستم بود 

هر چی کردم که یه چیزی بهش بگم و از خودم دفاع کنم ، نتونستم . در حالیکه نزدیک بود بزنم زیر گریه ، انگشتر رو 

از دستم در آوردم و گرفتم جلوش که دوباره عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۵۴


دیگه بیشتر از این خجالتم ندین خانم جون . وقتی دیدمتون، فهمیدم سر سفره ی پدر و مادر نون خوردین . در مورد مام خیال بد نکنین . ماهام نون حلال خوردیم . روی نداری سیاه ! تازه اگه اینو ازتون بگیرم و فریبرز دست تون نبیندش و بفهمه من اومدم و با شما صحبت کردم ، خون به جیگر ما میکنه 

 آب دهنش رو قورت داد و گفت 

فریبرز از شما حرف شنوی داره . ترو خدا ، یه جوری که خودتون صلاح می دونین درستش کنین. فقط خواهش می کنم کاری نکنین که بفهمه من اومدم پیش تون ! تمام این چیزا رو که براتون آورده ، حلال و طیب و طاهرتون باشه . واله من و زنم می دونستیم که شما از چیزی خبر ندارین . تو خونه هم مرتب دعاتون می کنیم که این پسره رو سر به راه کردین .  

اینم که اومدم اینجا از ناچاری بود 

سرشو انداخت پایین که ازش پرسیدم 

شغل شما چیه؟

پیش یه ادم پولدار کار می کنم صبح تو کارخونش عصرم تو خونش مثل یه منشی ساعته ام براش. گوشه حیاط شم دو تا اتاق بهمون داده و توش زندگیمونو سر می کنیم 

دوباره انگشتر رو طرفش گرفتم و بهش گفتم 

بیاین!اینو بگیرین. دیگه دلم ور نمی داره که حتی اینو یه جا جزء خرده ریزام بذارم. دستش رو که می لرزید دراز کرد و

انگشتر رو ازم گرفت که در کیفم رو وا کردم و از توش هر چی پول داشتم در اوردم و گرفتم جلوش و گفتم:اینم پول اون چیزایی که برام خریده اگه کمه فردا بقیشو براتون میارم بگیرید 

یه نگاهی به من کرد که خودم خجالت کشیدم و گفت 

شما که دارید ما رو می زنید! می دونم وضع مالیتون خوبه و احتیاج به این چیزا ندارید

منم برای این چیزا نیومدم به خدا تا باهاتون حرف زدم مثل سگ از کرده خودم پشیمون شدم. دیگه بیشتر از این نمک رو زخمم نپاشید پول رو دوباره گذاشتم تو کیف و بهش گفتم 

من از همین الان با پسر شما کاری ندارم

نه تورو خدا اون تازه داره ادم می شه از وقتی شما رو شناخته ما ها یه خورده آدمیتشو دیدیم! تورو اون کسی که می 

پرستی ولش نکن 

اخه پس من باید چه کار کنم؟؟!! شما می گید بهش چیزی نگم!ازش چیزی نگیرم!باهاش در این مورد حرف نزنم اخه فکر 

منم باشید 

شما درست می فرمایید! هر چی می گید حق دارید منم مثل پدر خودتون بدونید ما خیلی بد بختیم خانوم! این پسره تا 

چند وقت پیش روز و شب واسمون نذاشته بود! تازه این چند وقته که یه آب خوش داره از گلوی ما پایین می ره!نخواید که دوباره زندگی ما خراب بشه خدا رو خوش نمیاد 

 من باید چی کار کنم؟

 ماشالا تحصیل کرده این. خودتون می دونین چیکار باید بکنین! ما به شما پناه اوردیم!دست رد به سینمون نزنید!یه 

اهی کشیدم و گفتم 

باشه. شما بفرمایید. منم دیگه برم خونه. سعی خودم رو می کنم. مطمئن باشید

تو چشماش خوشحالی رو دیدم. وقتی خداحافظی کرد و دو قدم راه رفت برگشت و گفت 

خدا حفظت کنه دختر که چیزی رو به روم نیاوردی!من خودم می دونم که فریبرز به شما راجع به باباش چیزی نگفته!با دل شکسته اومدم پیش شما و با دل شاد بر می گردم 

خدا برای هیچ پدری نخواد که بچش پاره جیگرش عصای پیریش روش دست بلند کنه مرگه واسه پدر...

اینو گفت و این دفعه دستمالشو برد طرف چشمش!دیگه نتونستم وایستم! برگشتم و تند راه راه افتادم.نمی خواستم گریه ام رو ببینه...


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۵۵


اون شب تا صبح نخوابیدم صبحم چنان سردردی داشتم که نتنونستم از جام بلند شم وقتی مامانم اومد که ببینه چرا بلند نشدم وحشت کرد! گویا از زور سر درد و گریه هایی که شب قبل زیر پتو کرده بودم چشمام شده بود مثل دوتا کاسه خون هر کاری کرد تا باهاش برم دکتر قبول نکردم و یه قرص خوردم و دوباره گرفتم خوابیدم. از شب قبل تا صبح هزار تا فکر کردم و هزار تا نقشه واسه اون دروغگو کشیدم! فقط منتظر بودم که ببینمش! اگه به پدرش قول نداده بودم می دونستم باهاش چه کار کنم! ابروش رو همه جا می بردم تا دیگه با احساسات یه دختر بازی نکنه اون روز تا ظهرخیلی فکر کردم و ناهارم رو نخوردم. تازه بعدازظهر بود که خواب به چشمم اومد اما اونقدر ناراحت بودم که تو خواب می دیدم رفتم دانشگاه و فریبرز رو دیدم و دارم باهاش دعوا می کنم اونم چه دعوایی عصری از رختخواب اومدم بیرون و یه دوش گرفتم و سرحال شدم.تلویزیون داشت یه شو از فرخزاد نشون می داد.  

نشستم به نگاه کردن اما حواسم بهش نبود. بازم داشتم برای فردا نقشه می کشیدم 

هی فکر می کردم که تا دیدمش بهش چی بگم و رفتارم چه طور باشه و چیکار بکنم و از این چیزا!دیگه فکر برام نمونده بود! اینقدر از دستش عصبانی بودم که اصلا دلم نمی خواست ببینمش چون ممکن بود به محض دیدنش نتونم خودمو کنترل بکنم و قولم رو به پدرش زیر پا بذارم. بهتر دیدم که اصلا در موردش فکر نکنم چرا باید این پسر برام اهمیت داشته باشه ؟؟؟؟!!!!مگه چند وقته میشناسمش ؟؟!!اونم یکی مثل بقیه پسرایی تو کلاس مون هستن!  

بهتره فردا که دیدمش اصلا بهش محل نزارم!انگار نه انگار که اصلا اتفاقی افتاده.خیلی اروم ومعمولی رابطم رو باهاش مثل بقیه پسرای تو کلاس بکنم 

بالاخره با هزار فکر خوابیدم وسعی کردم که این مسئله برام بی اهمیت باشه اما مگه می شد؟ هر بار که سعی می کرد ذهنم رو به چیز دیگه مشغول کنم نا خود اگاه فکرم می رفت طرف فریبرز و دروغ هاش 

فردا صبحش دیگه زود نرفتم دانشگاه که به فریبرز درس بدم. مثل روزای معمولی از جام بلند شدم و کارام رو کردم و از خونه اومدم بیرون.آروم آروم تو خیابون راه می رفتم 

برف زیر پام صدا می کرد و من از صداش خوشم می اومد مخصوصا پام رو میذاشتم انجاهایی که برف هس که زیر پام صدا بده! انگار خوشم می اومد که یه چیزی رو زیر پام له کنم و اونم از درد فریاد بکشه و من لذت ببرم!حس انتقام!یه حس خیلی قوی که شاید 

 در واقع نمی تونستم انجامش بدم!حداقل دق دلی ام رو که می تونستم سر برف خالی کنم 

همین جوری که سرم پایین بود و برف رو زیر پام له می کردم یه آن دو تا پا دیدم که جلو راهم سبز شده!تا سرم رو بلند کردم دیدم که فریبرز جلو روم واستاده، یه آن اومدم راهم رو کج کنم و بدون یک کلمه از کنارش رد بشم اما یاد قولم افتادم 

وایستادم بهم سلام کرد.منم جوابشو دادم و گفتم 

اینجا چه کار می کنی؟.حالا با تمام وجود و قدرتم زور می زدم که رفتارم طبیعی باشه 

اومدم تورو ببینم

!خب صبر می کردی تا بیام دانشگاه

نتونستم. چرا دیروز نیومدی؟

مریض بودم.تو درس هاتو خوندی؟ جزوه هاتو نوشتی؟

من همه چیزو می دونم

همه چیزو میدونی؟

اینکه پدرم اومده و باتو صحبت کرده

فقط بهش نگاه کردم. شک کردم داره بهم یه دستی می زنه 

نمی فهمم چی می گی؟

خودش بهم گفت

دست کرد جیبش و از توش یه بسته سیگار در اورد و یکی از توش کشید بیرون و روشنش کرد 

این دیگه چیه؟ نمایش جدیده؟امروز چت شده؟

می شه امروز دانشگاه نریم؟

نه دیروز غیبت داشتم از درس عقب میفتم

منم دیروز دیدم ساعت اول نیومدی دیگه ساعت بعد کلاس نرفتم

کار بدی کردی! شاید من با خوانوادم بخوایم بریم شهرستان اونوقت باید ترک تحصیل کنی؟؟

اگه تو نباشی من اصلا درس و دانشگاه رو نمی خوام

مثل خودش شونه هامو بالا انداختم وگفتم 

.بیا بریم دیر میشه

راه افتادم طرف خیابون اصلی. اونم سیگارشو گذاشته بود گوشه لبش و دستاشو کرده بود تو جیب کاپشنش و کنارم راه می اومد 

ببین فریبرز اگه می خوای با من راه بیای اون سیگارو بنداز دور! از بوش حالم بهم....


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

ادامه مطلب

نظرات ارسال شده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی