- نویسنده :
- بازدید : [۴۹۶] مشاهده
- دسته بندی : دسته: مطالب عارفانه ,
جان،ِ در ستادِ ارتش مشغول به کار بود . از صبح که بیرون زده بود، ریگی توی کفشش، حس می کرد. پایش را مدام جمع می کرد تا آنرا به گوشه ای براند یا ثابت نگه دارد تا در یک فرصتِ مناسب، کفشِ خود را در بیاورد و از شرّ ِ ریگ، راحت شود. سرِ ظهر، خیسِ عرق بود که بالاخره وقتش رسید. پشتِ سرِ رییس ارتش، کنارِ ستونی ایستاد و خم شد تا کفش را در بیاورد.
گلوله ای از بالای سرش، صفیر کشید و مغزِ رییسِ ستاد را به دیوار پاشید...
جان، ریگ را حالا قاب کرده و هر روز می بوسد.