[RB@Blog_Title]

روزی حضرت موسی (ع) رو به درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بار الها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است .

حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت ، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند.

حضرت موسی گفت...

ادامه مطلب

همه‌ی ما به کارهایی فکر می‌کنیم که اگر تا قبل از مرگ انجام‌شان ندهیم، پشیمان خواهیم شد. خیلی از این کارها در میان افراد مختلف مشترک است. به شما پیشنهاد می‌کنیم برنامه‌ی زندگی‌تان را طوری بچینید که پرونده‌ی ۳۰ مورد از این کارها را که در ادامه به آنها اشاره شده‌است، قبل از ۳۰ سالگی بسته باشید.

1-در دانشگاه ادامه تحصیل دهید


دانشگاه رفتن هزینه‌بردار است، اما در بیشتر موارد پولی که در طول مدت تحصیل هزینه می‌کنید به موقعیت‌هایی که در ازای آن به دست می‌آورید، می‌ازرد. در دانشگاه با آدم‌های جدید آشنا خواهید شد و مدام با کسانی سر و کار خواهید داشت که دغدغه‌های علمی‌شان می‌تواند در آینده‌ی شغلی شما نیز تأثیرگذار باشد. پس چه بهتر که این آدم‌ها وقتی جوان‌تر هستید وارد زندگی‌تان شوند. البته، قصد ما این نیست که دلسردتان کنیم. اگر ۳۰ سالگی را رد کرده‌اید و می‌خواهید تحصیلات دانشگاهی داشته باشید خیلی هم خوب است، اما در این جا روی سخن ما با کسانی است که هنوز ۳۰ سال‌شان نشده است، چرا که جوان‌ترها انرژی و انگیزه‌ی بیشتری برای تجربه‌ی فراز و نشیب‌های زندگی دانشجویی دارند.

2-سریال دکتر هو را حتما ببینید


دکتر هو یکی از...
ادامه مطلب

 #ما_مالک_چه_چیزی_هستیم


مردی در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید.

خدا: «وقت رفتنه!»

مرد: «به این زودی؟ من نقشه‌های زیادی داشتم!»

خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.»

مرد: «در جعبه‌ات چی دارید؟

خدا: «متعلقات تو را.»

مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و ...»

خدا: «آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.»

مرد: «خاطراتم چی؟»

خدا: «آنها متعلق به زمان هستند.»

مرد: «خانواده و دوستهایم؟»

خدا: «نه، آنها موقتی بودند.»

مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!»

خدا: «نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.»

مرد: «پس مطمئناً روحم است!»

خدا: «اشتباه می‌کنی، روح تو متعلق به من است.»

مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است!

مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟»

خدا : «درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!»

مرد: «پس من چی داشتم؟»

خدا: «لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.»

ادامه مطلب
  • نویسنده :
  • بازدید : [۵۴۸] مشاهده
  • دسته بندی : دسته: هوا و فضا ,

هوا و فضا 2 (عارفانه)


وقتی به کهکشان ها نگاه می کنیم به گذشته برمیگردیم، اگر از فاصله 50 سال نوری با تلسکوپ پیشرفته میشد به زمین نگاه کنید، میتوانستید عزیزان از دست رفته خود را زنده مشاهده کنید! 

ادامه مطلب

عدالت و لطف خدا


زنی به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمی کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه ای برای تو رخ داده است که این سؤال را می کنی؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی می کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه ای گذاشته بودم و به طرف بازار می بردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده ای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم.

هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پول ها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید: علت این که شما دسته جمعی این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست؟

عرض کردند: ما سوار کشتی بودیم، طوفانی برخاست، کشتی آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم، ناگهان پرنده ای دیدیم، پارچه سرخ بسته ای به سوی ما انداخت، آن را گشودیم، در آن شال بافته دیدیم، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتی را محکم بستیم و کشتی بی خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهی، به او صدقه بدهی.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا برای تو هدیه می فرستد، ولی تو او را ظالم می خوانی؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود: این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.

ادامه مطلب

دامن گلدار مادر بزرگ


از مادربزرگ پرسیدم:

بابابزرگ تا حالا واست گل خریده؟

گفت: نه

ولی تمام دامن هایی که برام خریده

گلدار بوده.

عشق یعنی درک کردن آنچه که هست

نه انتظار آنچه نیست.

ادامه مطلب

⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم 

#قسمت_۳۷


تا یه هفته بعد از این جریان ، فریبرز دانشگاه نیومد.منم خیلی وقت داشتم که به همون یه جمله ای که گفته بود فکر کنم » 

.وقتی تو خونه بودم ،می رفتم تو اتاقم و در رو می بستم و می نشستم به فکر کردن.همه ش به خودم می گفتم که فریبرز منظورش چیه؟درباره ی من چه جوری فکر کرده؟آیا من در مقابلش از خودم ضعف نشون ندادم؟منو چه طوری دوست داره؟موقتی؟اون اگه می خواست ، خیلی راحت می تونست از نظر مادی خونه و زندگی تشکیل بده ، اما با کی؟با من؟پس پدرش چی میشه؟اون الان خودشم بلاتکلیفه!اگه آینده ش براش روشن بود که این وضع درس خوندن و دانشگاه اومدنش نبود 

روزا تو خونه این فکرا رو می کردم و با همین فکرا می خوابیدم و صبح م تو دانشگاه چشمم فقط اینور و او نور بود که پیداش می شه یا نه.هفته ی بدی رو گذروندم.این دانشگاه نیومدنش از همه چیز برام بدتر بود!حداقل اگه می اومد می تونستم باهاش حرف بزنم و کمی از این سرگردونی در بیام

اون یه هفته برام مثل یه سال گذشت تا بالاخره شنبه ی بعدش پیداش شد. تازه رفته بودیم سر کلاس و استادم دیر کرده بود.  

من و ژاله و مهناز، سه تایی رو سه تا صندلی، کنار هم نشسته بودیم و حرف می زدیم. اون پسره م که شکل بچه درس خون ها بود تو این چند روزه مهناز رو ول نمی کرد. تا می رفتیم تو محوطۀ دانشگاه، می اومد نزدیک ما و همونجاها می پلکید. تا می رفتیم تو ناهار خوری، می اومد نزدیک میز ما ها می نشست. سر کلاسم زود می اومد و صندلی بغل مهناز رو اشغال می کرد! برای همینم مهناز وسط می نشست که اون دیگه ناامید بشه و نیاد پیش ما اون روز صبح که رفتیم سر کلاس، بر عکس همیشه، مهناز نشست رو صندلی کناری 

صندلی بغلی شم خالی بود. من و ژاله این طرفش نشستیم. داشتیم با همدیگه حرف می زدیم که پسره از در کلاس وارد شد و تا چشمش به مهناز افتاد و دید که وسط ما ننشسته و یه صندلی م بغلش خالییه، خوشحال اومد و یه سلامی به ماها کرد و رفت نشست کنار مهناز که به محض نشستن فریادش رفت هوا و نیم متری از جاش پرید بالا 

یه آن همه جا خوردن اما با خنده ی مهناز، تازه فهمیدم که این ذلیل نمرده یه پونز گذاشته بوده روی صندلی! خنده کلاس رو ورداشته بود! طفلک پسره حالا هر کاری می کرد که پونز رو که چسبیده بود بهش پیدا کنه، نمی شد 

تو حال خندیدن و این چیزا بودم که دیدم ژاله و مهناز دارن با چشم و ابرو بهم اشاره می کنن. تا برگشتم و صندلی بغلم رو نگاه کردم دیدم که فریبرز درست کنارم نشسته. فقط مات بهش نگاه کردم که بهم سلام کرد. فقط یه سلام 

یه شلوار سفید پوشیده بود با یه بلوز سفید. تو همین موقع استاد وارد شد و فرصت نشد که باهاش حرف بزنم 

خلاصه...

ادامه مطلب

دانستنی عارفانه


در عالم بیش از۲ تریلیون(2 هزار میلیارد) #کهکشان وجود دارد

آیا درعالم به این بزرگی فقط دریک #سیاره این همه تنوع زیستی وجود دارد؟

این که ما تنها باشیم غیر ممکن است .

ادامه مطلب

⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_یکم


اسمم خیلی زشته؟  

نه خوبه 

خوبه؟ یعنی قشنگه 

اخه یه جوری اسممو می گین که آدم خیال می کنه بده ...نه  

کدوم دبیرستان می رفتین؟ 

معروف نبود 

حتما دبیرستان خوبی بوده که شما تونستید تو کنکور قبول بشین 

دوباره شونه هاشو انداخت بالا 

شما مطمئن هستین که کلاس دیگه تشکیل نمی شه؟  

اره

پس حالا چی کار کنیم

یه خرده دیگه صبر کنیم 

برگشتم طرف ژاله که باهاش حرف بزنم اما دیدم نیس!این ور و اون ور رو نگاه کردم که فریبرز گفت 

دوست تون رفت  

بعد با دستش طرف در دانشگاه رو نشون داد.برگشتم اون طرف که ژاله رو دیدم.برام دست تکون داد و خندید رفت

یه دفعه احساس تنهایی کردم.ته دلم خالی شد تا حالا خیالم راحت بود که ژاله پیش مه.بودنش بهم قوت قلب می 

داد.دست و پامو گم کردم حتما ترس تو صورتم معلوم شده بود که فریبرز گفت 

می خواین قدم بزنیم؟ 

سرمو تکون دادم و دو تایی شروع کردیم به قدم زدن اما من هنوز داشتم جایی که ژاله از اونجا برام دست تکون داده بود رو نگاه می کردم 

دیگه دوست تون رفته.کجا رو نگاه می کنید؟ 

هیچ جا رو 

منتظر کسی هستین؟ 

نه 

بدون حرف شروع کردیم به قدم زدن.هم اون ساکت بود ، هم من.به خاطر همین سکوتم احساس گناه می کردم فکر می 

کردم مسئولش منم!یعنی فکر می کردم که باید الان من یه چیزی بگم.برای همین بی اختیار گفتم 

می دونین بچه ها اسم شما رو چی گذاشتن

برگشت نگاهم کرد. تازه متوجه صورتش شدم.امروز صورتش رو اصلاح کرده بود.چشمام از رو صورتش سر خورد رو چشماش.قهوه ای خوشرنگ 

اسممو چی گذاشتن؟

 وقتی میخواستم نگاهش کنم باید سرم رو بلند می کردم.تا حالا فکر می کردم تو دخترای ایرانی من بلند قدم 

زورو

فقط نگاهم کرد.از خودم لج م گرفت چه حرف احمقانه ای !مزخرف ترین چیز برای اینکه باهاش سکوت رو آدم بشکونه!خواستم یه جوری حرفم رو رفع و رجوع کنم 

ناراحت شدین؟ 

نه

به این خاطر بهتون زورو می گن که لباس سیاه می پوشین .موهاتون هم که سیاهه خب 

خونه ی شما کجاس؟ 

یوسف آباد 

می خواین تا خونه برسونمتون؟ 

.نه نه!مرسی انگار دیگه کلاس تشکیل نمیشه


➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖


⭕️ @Arefanesafari ⭕️


#تنها_عشق_زندگیم

#قسمت_بیست_دوم


برگشت طرف...

ادامه مطلب