[RB@Blog_Title]

حادثه قطار تبریز - مشهد


حادثه قطار مسافربری تبریز -مشهد


حادثه قطار تبریز - مشهد


آذربایجان تسلیت



😔 من نه تبریزی هستم ' نه مشهدی. 


اما بغض کردم / می گن تا الان ۴۰ نفر فوت شدن - بالاخره انسان هستند . ایرانی هستند 


من احساس می کنم خانواده خودم بودند - اگه خانواده خودمون بودند توی اون قطار چه حالی می شدین ؟ 😔 منم دقیقا همون حال رو دارم 


😔 ولی جز کلمه خدا رحمتشون کنه چیزی دیگه بلد نیستم و نمی تونم انجام بدم و بگم.


⚫️ تسلیت واژه کوچیکی است در برابر این غم عظیم ⚫️


از طرف : #مدیران_کانال_و_وبلاگ_عارفانه⚫️

ادامه مطلب

#طنز


ز هنگامی ک خداوند مشغول خلق زن بود شیش روز میگذشت. فرشته ای ظاهر شد و گفت: چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟ خداوند پاسخ داد: دستور کار اورا دیده ای؟

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، ک همگی قابل جایگزینی باشند، باید بتواند با خوردن غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد، بوسه ای داشته باشد ک بتواند همه دردهارا، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته را درمان کند. او میتواند هنگام بیماری خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد و گفت: اما پروردگارا او را خیلی نرم آفریدی.

خداوند : بله نرم است اما او را سخت هم آفریده ام تصورش را هم نمیتوانی بکنی ک او تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد. آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد و گفت اشک برای چیست؟

خداوند گفت: اشک وسیله ایست برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی...

فرشته متاثر شد و گفت: زن ها قدرتی دارند ک مردان را متحیر میکنند.

خداوند گفت: این مخلوق عظیم فقط یک عیب بزرگ دارد

فرشته گفت: چه عیبی؟

خداوند فرمود : پارک دوبل بلد نیست"

ادامه مطلب

 دوباره برگشت طرف من و گفت 

ممنون که کمکم کردین 

فقط تونستم سرم رو براش تکون بدم.انگار دیگه زبونم کار نمی کرد ژاله یه نگاهی به من کرد و انگار متوجه حالم شد 

که دوباره گفت 

چند روز دانشگاه نیومدین  

شونه هاشو انداخت بالا

منزلتون همین نزدیکی هاست؟ 

نه 

خیلی دوره؟ 

یه کمی

شمام تو غذاخوری بودین که شلوغ شد؟  

نه  

پس چی؟ 

چی پس چی؟ 

یعنی کجا بودین؟

 یه لبخند به هر دومون زد و گفت 

بیرون بودم  

ژاله برگشت منو نگاه کرد.فهمیدم دیگه حرفی واسه گفتن نداره.باید اون لحظه خودم یه چیزی می گفتم، اما خیلی برام 

سخت بود که حرف بزنم مخصوصا اینکه باید موقع حرف زدن نگاهش می کردم 

یه جوری شده بودم که انگار...

ادامه مطلب

باهاشون حرف می زدن. تو همین موقع چند تا لباس شخصی یه دانشجو رو گرفتن.تا بقیه این جریان رو دیدن ، یه دفعه با 

چوب و سنگ حمله کردن و تموم شیشه های نهار خوری رو شیکوندن !ماجرا تبدیل به یه شورش شد و دانشجوها شروع 

کردن به شعار دادن !

اون وسط یه عده با اون چند تا لباس شخصی درگیر شدن.ما دیگه صبر نکردیم و رفتیم طرف 

دستشویی.دست و صورتمون رو شستیم و اومدیم بریم بیرون که یه دفعه در وا شد و همون پسره اومد تو سینه ی من !نفسم 

بند اومد !یه نگاه بهم کرد و گفت مامورا دنبالمن یه آن به خودم اومدم و بهش اشاره کردم که بره تو یکی از توالت 

ها اونم زود در یه دستشویی رو وا کرد و رفت تو.تا رفت و پشت سرش دو نفر اومدن تو دستشویی که من و ژاله شروع 

کردیم به جیغ کشیدن!بیچاره ها رنگشون پرید همونجور که ببخشید ببخشید می گفتن ، در رفتن بیرون 

دو تایی زدیم زیر خنده و یه خرده صبر کردیم و بعدش...

ادامه مطلب

پس فکر می کنی😁

 آخه وضع و زندگی من با بقیه ی دخترا فرق می کنه 

یعنی چی ؟  

ببین من ازاون موقع که یادمه ، حسین برام بوده یعنی تا فهمیدم دست چپ و راستم کدومه ، بهم گفتن که تو شیرینی  

خورده ی حسینی چپ رفتم و راست اومدم حسین جلوم بوده.تو مهمونی ها تو مسافرت ها تو گردش رفتن ها 

خلاصه همیشه ی خدا حسین رو پیش خودم دیدم اون وقتا که کوچیک بودم ، عموم مثلا یه عروسک برام می خرید و 

می داد دست حسین و بهش می گفت بده به من و بعدش می گفتن که اینو برات حسین خریده.زن عموم یه بلوز برام می 

خرید و می داد به حسین و اونم می داد به من و همه می گفتن اینو برات حسین خریده.

مثلا می اومدن دنبالمونو و می گفتن 

حسین گفته بریم دنبال ژاله و با هم بریم گردش کله ی سحر عموم زنگ خونه مونو می زد و برامون حلیم می آورد و 

می گفت حسین گفته برای ژاله حلیم ببریم!تو خونه مونم ،بابام مرتب از حسین برام تعریف می کرد که آره حسین فلان 

درسش بیست شده ، حسین معدل فلان سالش نوزده و نیم شده ، حسین فلان شده و حسین فلان شده !خلاصه اینقدر حسین 

حسین جلو من کردن که تو کله ی من رفت که اگه چیزی قراره به من برسه ، از طرف...

ادامه مطلب

اومد سر کلاس و درس شروع شد.

مشغول گوش کردن به حرف های استاد بودیم که چند تقه خورد به در و بعدش در 

وا شد و سایه ی سیاه تو تاچهار چوب در ظاهر شد !دوباره پچ پچ بین دخترا شروع شد .استاد بهش اجازه داد و اونم اومد 

رفت آخر کلاس یه جا نشست.حالا دیگه مطمئن شدم که اونم دانشجوی همین دانشگاهه.خلاصه استاد شروع کرد به درس 

دادن.داشت فکرم دوباره می رفت طرفش که ایندفعه سر خودم داد زدم که یعنی چه؟؟!تو اومدی دانشگاه درس بخونی یا به 

پسرا فکر کنی؟حواست رو بده به درس ت!اینجوری دیگه دل به درس دادم.خوشبختانه اون پسر آخر کلاس نشسته بود و 

فاصله ش خیلی از من زیاد بود.این دفعه با خیال راحت درس رو گوش دادم تا ساعت اول تموم شد و کلاس رو عوض 

کردیم و همونجوری گذشت تا ظهر شد.با ژاله راه افتادیم طرف ناهار خوری و همونطور که راه می رفتیم ژاله گفت 

از مهناز اینا خبری نیس.انگار...

ادامه مطلب

دانستنی 13 عارفانه بلاگ


جاذبه زمین باعث به هم فشرده شدن ستون فقرات می‌شود و در نتیجه قد کوتاه‌تر می‌شود.

آویزان شدن از بارفیکس برعکس جاذبه زمین عمل می‌کند و باعث افزایش قد می‌شود.

ادامه مطلب

تو چی ؟ دوستش داری؟ 

.ازش بدم نمیاد.مهندسه 

فقط بدت نمیاد؟ 

خب ازش خوشم میاد.راستش از اینکه زنش بشم حرفی ندارم.اما مسئله ی مهم درس مه .اون موافق درس خوندن من  

نیس قبل از دیپلم گرفتن می گفت مدرسه رو ول کنم و برم باهاش ازدواج کنم 

خب 

بابام موافق نبود.می گفت باید دیپلم بگیری.دیپلم رو که گرفتم ، بابام دیگه موافق دانشگاه رفتنم نبود.می گفت حالا دیگه باید عروسی کنی 

پس چطور شد که اومدی دانشگاه؟  

.به زور و دعوا و مرافعه ی مامانم  

خب حالام مامانت باید یه کاری بکنه

دیگه زورش به بابام نمی رسه 

خب دیروز چی شد؟  

هیچی.عموم تلفن کرد به بابام و بهش گفت الوعده وفا اونم تا تلفن رو قطع کرد شروع کرد به..

ادامه مطلب

وی صبح  جمعه م هر جور بود گذشت. صبحش خوب بود. هم تلویزیون و هم رادیو برنامه های خوبی داشتن. برنامه 

شمعه ی رادیو که عالی بود. نوذری و تابش با هم دیگه برنامه اجرا می کردن که خیلی م با نمک و سرگرم کننده 

بود.تازه کلی دلم رو صابون می زدم به هوای چلو کباب ظهر جمعه بعدشم که تلویزیون فیلم سینمایی داشت و  شو و  

این چیزا اما امان از عصر جمعه مخصوصا دم غروباش

انگار که تموم غم و غصه های عالم رو می ریختن تو دل آدم 

طرف رادیو که نمی شد رفت ، چون برنامه ی کار کارگر داشت با اون آهنگ همیشگی ش!بعدش..

ادامه مطلب