- نویسنده :
- بازدید : [۶۷۱] مشاهده
- دسته بندی : دسته: داستان تنها عشق زندگیم ,
اومد سر کلاس و درس شروع شد.
مشغول گوش کردن به حرف های استاد بودیم که چند تقه خورد به در و بعدش در
وا شد و سایه ی سیاه تو تاچهار چوب در ظاهر شد !دوباره پچ پچ بین دخترا شروع شد .استاد بهش اجازه داد و اونم اومد
رفت آخر کلاس یه جا نشست.حالا دیگه مطمئن شدم که اونم دانشجوی همین دانشگاهه.خلاصه استاد شروع کرد به درس
دادن.داشت فکرم دوباره می رفت طرفش که ایندفعه سر خودم داد زدم که یعنی چه؟؟!تو اومدی دانشگاه درس بخونی یا به
پسرا فکر کنی؟حواست رو بده به درس ت!اینجوری دیگه دل به درس دادم.خوشبختانه اون پسر آخر کلاس نشسته بود و
فاصله ش خیلی از من زیاد بود.این دفعه با خیال راحت درس رو گوش دادم تا ساعت اول تموم شد و کلاس رو عوض
کردیم و همونجوری گذشت تا ظهر شد.با ژاله راه افتادیم طرف ناهار خوری و همونطور که راه می رفتیم ژاله گفت
از مهناز اینا خبری نیس.انگار...